![]() |
![]() |
![]() |
Oct 17, 2006
![]() کسی گلدانها را آب نمیدهد آرش آذرپناه تهران، نشر چشمه معرفی کتاب، کورش اسدی فىالبداهه ـ گوشههایی از داستانِ ما بعدش آدم روشن ميشود بعدِ خواندن اين داستان و روشن میشود كه دست به قلم كه میبرد پيداست داستاننويس است ـ ذاتاً داستاننويسند بعضیها و داستان را در عالیترين شكلش مینويسند ـ چه بيستوششساله باشند چه سی و چند و چه چهل و چه هرچه ـ چون نبضشان با نبضِغيبِ داستان میزند و اين به يكجور نبوغ نياز دارد اين حال كه اين حال حالا اصلاً چيست؟ كجاست؟ چه جوريست؟ نمیشود گفت. خيلیگفتنی نيست بعضیها هر چقدر بخوانند و اين جلسه و آن جلسه بروند و تئوری و كتاب و دانش پيدا كنند و هی بنويسند و هی بنويسند باز میبينی داستانْ داستان نشده ـ و جایِ داستانْ ردِّ زور زدنشان را فقط میبينی روی صفحه كه حاصلش دستِ بالای بالا شده يكجور نشای گلخانهایِ كلام يا در يك كلام ـ تصنع كه خب ـ با آفرينش فرق دارد و اين داستانِ آرش آذرپناه فرق دارد من نمیدانم چه فرقی دارد من فقط میدانم صدای اين آدم حال و هوای داستان و كلامش ـ از میانِ اين بيست سیسال داستاننويسیِ اخیرِ ما ـ نويد يك داستاننويسِ ناب را دارد میدهد كه كارش را كه میخوانی روشن میشوی و يك چيزهايی برايت روشن میشود و میبينی چشمت روشن شده به جلوهی قلمِ غافلگيركنندهی نويسندهای كه در بيست و سه چهارسالگی رمانِ درخشانی نوشته و چند وقتیست حسابی با اين كارش سرِذوقت آورده و بعدش هم برای آدم روشن میشود كه ـ سوای هر چيز ـ چيزي به نامِ نبوغ يك جايی در وجودِ بعضیها هست كه هميشه با نبضِ زمانهاش و ادبياتِ زمانهاش میزند جوری كه احساسِ تازگی میكنی و احساس میكنی كه داری داستانی ایرانی میخوانی نه ترجمه و اينكه اين داستان از زير بته درنيامده و اينكه داری داستانی میخوانی كه تویِ فضایِ داستاننويسیِ نابِ ادبياتِ ايرانی دارد چرخ میخورد و مايههايش داستاننويسي و ادبيات و فرهنگِ ايران است نه فرهنگِ آمريكايی«نسلِ بيت» يا سُنّتِ يُبسنويسي و سردِ فضای داستانهای فرانسوی يا جادويیِ آمريكای لاتينی برای همين میگويم كه نبضش به مفهومِ درست دارد با زبان و زمان و زمانهی خودش میزند و اينقدر شعور دارد كه بداند كه مثلاً اگر «نسلِ بيت» اصالت داشت اين اصالت مالِ اين بود كه از دلِ يكجور شورشِ موسيقيِ جازِ زمانهاش مايه گرفته بود و جنگ و مواد مخدّر و عصيانِ ضد آمريكايی ـ و براي همين شد نسلِ بيت و اين را اين آدم كه نبضش دارد با نبضِ زنده ولي غايب ولی «هست» ِداستاننويسیِ خودش و زمانهاش میزند درك كرده ـ برای همين كارش فرق میكند با تمامِ سياهكاریهايی كه چند وقتی بود كه الگویِ داستاننويسيی ما شده بود و تهماندههاش هنوز هم هست ـ همان دنبالهرویهایِ كورِ به روالِ«نسلِ بيت» نوشتن يا الگوبرداری از«ادبياتِ كثيف» يا «مينيمال» يا چی وچی و چی جوهرِ قلمِ اين آدم از خون مايه میگيرد نه از مركبِ پليكان براي همين داستانش جان دارد ـ زنده است ـ عاصی است و روشنكنندهی خيلی چيزهاست و زيباتر از هر چيزی برای من اين است كه اين داستان مرا به سلسلهی داستانهایِ درخشانِ پيش از خودش پيوند میدهد بدونِ آنكه مقلّد و تسليمِ محضِ هيچ كدامشان باشدـ از بوفِ كور تا اثری نابْ مانندِ نمازميّتِ رضا دانشورـ كه جاش روی چشمِ ماست (فعلِ جمعش به احترام بود وگر نه من را چه به چشمِ كسی) كه در كتابسوزانِ جلو دانشگاهِ تعطيلِ آن سالها بيشتر نسخههاش را میديدم كه آتش داشتند میزدند ـ آتش انگار به چشم میزدند میزدند ـ آتش انگار به چشم میزدند كور میشود آدم آدم كه كور شود چهجوری میشود؟ يك چيزِ زيبايي يك وقتی بود ـ نبود و بعد يادِ بوف كور میافتد آدم و فضايی كه نامش ذهن ماست و زمان و زبان و زمينهای به نام ِ فرهنگ فرهنگِ ايرانی و تمامِ سخنْ سرِهمين چيزهاست بعد کورش اسدی، سخن را سرِ همين چیزها در«پوکهباز» دنبال میکند که گویا دنبالهدار باید باشد |
![]() |
|