باغ در باغ
باغ در باغ

Editor Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Apr 13, 2006


    یادی از ساموئل بکت
    ایزریل هوروویتنر
    صفدر تقی‌زاده



    آقای بکت مرده‌است. ازاین قرار، پس پاریس هم مرده‌است. به من گفته‌اند جمعه شب گذشته مرده‌است. از این قرار پس همه‌ی شخصیت‌های محبوب من از جمعه شب گذشته مرده‌اند. زندگی، ۸۳سال و اندی، به نحو آزار‌دهنده‌ای به او چسبید. وقتی به من گفت که دندان‌هایش را از دست داده‌است، من زیر لب، کلام بی‌معنایی مِن مِن کردم: «از این بدتر هم می‌توانست باشد.» بی درنگ ضربه را زد: «هیچ چیز آن قدر بد نیست که نتواند بدتر شود. در این که چیزها می‌توانند تا چه حد بد باشند محدویتی در کار نیست!» و هر دو از خنده روده بر شدیم. آقای بکت می‌دانست چه طور لطیفه‌ای غیراخلاقی را دوپهلو بیان کند. وقتی نخستین بار با همسرم، جیل، روبه رو شد سفارش مشروبی داد و گفت« من به مشروب مردافکنی احتیاج دارم. امروز هیچ چیز دیگری جز مشروب، مردافکن نیست!»

    در اوایل دهه ۱۹۷۰ من همراه با دوستم ژان-پل-داموت مقیم پاریس بودم، لیندون(در مجله‌ی مینویی) چند کار تازه از بکت را به نام فوارد، فوارد ۱، فوارد۲ ، به فرانسه منتشرکرده‌بود. چون آن شب قرار بود با بکت مشروبی بخوریم، از ژان-پل پرسیدم که معنی دقیق فوارد چیست؟ ژان-پل به خلاف عادت همیشگی‌اش، مِن مِنی کرد وگفت:«فوارد درواقع یعنی، چه بگویم، یعنی نفرت‌انگیز!» وقتی ماجرا رابه بکت گفتم، بازیگرانه خشم وخروشی نشان داد:« نفرت‌انگیز! چرند می‌گوید.» ما به رستوران لاکلوزری دلیلا رفته بودیم که به نوعی پاتوق نویسندگان و شاعران آواره بود. بکت پیش ازآن که چشمش را برای آب مروارید عمل کند، عینکی با شیشه‌های ضخیم و ته‌استکانی می‌زد. اما مثل گاو پیشانی سفید، سرشناس بود و خلایق همه و در همه جا می‌شناختندش. همین که وارد رستوران شدیم پچ پچ حضرات به گوش رسید. هرگاه حرفی می‌زد، همه قاشق و چنگال‌هاشان را روی میز می‌گذاشتند و سراپا گوش می‌شدند. بکت که دیگر تقریباً کور شده‌بود به آن‌ها که گوش ایستاده‌بودند، محل نمی‌گذاشت.
    در باره‌ی واژه «نفرت‌انگیز» که ژان-پل پیشنهاد کرده‌بود توضیحاتی داد و گفت که خودش، این واژه را به دقت به کار برده و حالا هم سرگرم جستجو برای یافتن معادل مناسب این واژه در زبان انگلیسی است. « فوارد یعنی نفرت‌انگیز؟ هرگز! فوارد یعنی یک شکست ماتم‌بار... چیزی که کسی آغاز می‌کند اما پیشاپیش محکوم به شکست‌است، ولی به هرحال باید آغاز شود؛ زیرا بی‌تردید به تلاشش می‌ارزد. بنابراین باید گفت شکست ماتم‌بار.»

    در این لحظه انگار همه‌ی حاضران در رستوران به سوی ما خم شده‌بودند و هر کلمه‌ای که از دهان بکت بیرون می‌آمد مجذوبشان می‌کرد. بکت با مبهم‌ترین و خفیف‌ترین لبخندها، افزود:«البته فوارد به معنی باد ول‌دادن هم هست، آن هم ازنوع آبکی‌اش!» به این ترتیب ژان-پل با پیشنهاد واژه «نفرت‌انگیز» انگار واژه اصلی را گوزمال کرده‌بود! اطرافیان ما مثل قهرمان‌های پاره‌ای از سرود‌های کیتس که زمین ِخاکی را برای کسب تجربه‌های خارق‌العاده ترک می‌کنند و بعد با حالتی متحول باز می‌گردند، سراپاگوش در رستوران کلورزی دلیلا تحول‌یافته و به سرجایشان برگشتند.

    در اواسط سال ۱۹۷۳، در اوج سرمای زمستان، من سخت سرمازده، تنها و افسرده بودم و آهی در بساط نداشتم. قرار بود ساعت هشت شب، در مرکز فعالیت‌های فرهنگی آمریکا، در خیابان رو دو درگون، شعر خوانی کنم و در قبال آن مبلغ پنجاه دلار بگیرم. ساعت هفت همان روز با بکت قرار داشتیم. او را به این جلسه دعوت نکرده‌بودم، چون:

    ۱.خیال می‌کردم با برنامه‌ی شعرخوانی من در مجامع عمومی موافقت نکند، حتا در قبال پولی که سخت به آن نیاز داشتم.
    ۲.خود او به ندرت به این گردهم‌آیی‌های عمومی می‌رفت ضمن صحبت متوجه شدم که انگار کمی آشفته و بی‌قرار است. یک باره گفت:«می‌خواهی شعرهایت را در جایی بخوانی، ها؟ از این که از ماجرا باخبر شده‌بود، جاخوردم. بعد پرسید:« انتظار داری خیلی از دوستانت بیایند؟» معلوم بود از این که دعوتش نکرده‌ام دلخور‌است. این بود که با احساس شرمندگی دعوتش کردم. گفت:« نه متشکرم، من هیچ‌وقت به این جور جاها نمی‌روم.»
    آن وقت از من خواست که همان‌جا یکی از شعرهایم را برایش بخوانم. من که دستپاچه شده‌بودم، گفتم راستش فکر کردم پنجاه دلار برای خواندن چند شعر می‌ارزد. خندید اما با اصرار گفت که باید در جاهای خصوصی شعر بخوانم. (چند سال بعد که باهم در هاید پارک لندن بودیم، اصرار می‌کرد من در دایره‌ی بزرگی، دور او بدوم تا بتواند گام‌هایم را تحلیل کند!) خلاصه من یک شعر چهار بیتی، با عنوان « در بلوار راسپل» برایش خواندم:

    چه ساده تنها لبخند ِما لبخند می‌زند
    هیچ گاه موافقت نمی‌کردیم که با هم توافق کنیم.
    این دختر زیبا، چه عبور ِپرشکوه ِ کمال یافته‌ای دارد.
    عشق ما در میان فضای دری که آرام بسته می‌شود زندگی می‌کند.

    با چشم‌های بسته گوش می‌داد. گفت:« خیلی قشنگ است.» من ناگهان گفتم:«وای چه افتضاحی!» چشم‌هایش را باز کرد و من توضیح دادم:« این را از شما دزدیده‌ام!»
    - نه، نه، من هیچ وقت چنین چیزی نشنیده‌ام ...
    - چرا، چرا، در آخر یکی از شعرهایتان به نام « دی آپ» گفته‌اید: فضای دری که باز و بسته می‌شود.
    - ها، بله، درست است. و بعد ناگهان گفت: « وای چه افتضاحی!»
    - پرسیدم: چه شده؟
    - خود من هم این را از دانته دزدیده‌ام!


برگرفته از: کارنامه، شماره ۲۰، تیرماه ۱۳۸۰





:

بایگانی

:


پرشین بلاگرز