![]() |
![]() |
![]() |
Jul 11, 2007
![]() « آنتوان چخوف - ترجمه: خلیل پاکنیا» آنتوان چخوف ترجمه: سروژ استاپانیان «کجا رفت بهتانها و غیبتها و وامها و رشوههای او؟» - هاملت آقایان، هوا دارد نرم نرمک تاریک میشود، حالا هم که این باد لعنتی شروع شده صلاح نمیدانید به خیر و به سلامتی برگردیم خانههامان؟ باد بر برگهای زرد و پژمردهی توسها میوزید و قطرههای درشت آب را از برگها بر سرمان فرو میریخت. پای یکی از همراهانمان روی خاک ِ رس ِ لیز و نمناک لغزید. او به صلیبی کهنه و خاکستری رنگ چنگ انداخت تا نیفتد و روی سنگ قبر چنین خواند: « یگور گریازنوروکف، کارمند پایه ۴، دارندهی نشان ...» همراهمان گفت: - این آقا را می شناختم... عاشق بی قرار زن خودش بود و نشان «استانیسلاو» داشت و اهل مطالعهی کتاب هم نبود... معدهاش نقص نداشت- همه چیز را به راحتی هضم میکرد... مگر زندگی همین چیزها نیست؟ به نظر میرسد هیچ لزومی نداشت بمیرد، اما -حیف!- حیف که دست ِ تقدیر به آن دنیا روانهاش کرد... طفلکی قربانی سوءظنها و شکهای خود شد. یک روز که پشت ِ در ِ اتاق گوش ایستاده بود یکهو در باز شد و ضربهی چنان محکمی به کلهاش وارد آمد که دچار خونریزی مغزی شد( آخر این بیچاره مغز داشت) و ریق رحمت را سرکشید. متن کامل در « باغ داستان» |
![]() |
|