باغ در باغ
باغ در باغ

Editor Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


May 29, 2008


    می‌گوییم از شعرهای بوکوفسکی لذت می‌بریم، یا دست کم وانمود می‌کنیم لذت می‌بریم، چرا؟
    به نظر می‌رسد این ساده‌ترین راه است تا خودمان را فریب دهیم که در کنار او قرار داریم، بی آنکه لازم باشد در واقعیت بهایی برای آن بپردازیم. همان هم‌ذات پنداری قلابی . شاید هم به این خاطر که او همان‌طور تلو تلو خوران ما را به اعماق، به حاشیه‌ها می‌برد. پنجره‌ها را باز می‌کند تا گوشه و کنار گند گرفته هوایی بخورد. پنهان‌ترین خواهش‌های آدمی برملا شود. با نگاهی شاعرانه، طنزی سیاه، و شوخ‌طبعی، که همیشه تازه و اصیل است مشت همه را باز می‌کند. در بدترین شرایط هم غرور و فردیت‌اش را نمی‌فروشد. فردیتی که تا نباشد از شاعر بزرگ هم خبری نیست.

    «باغ در باغ»

    چهار شعر: چارلز بوکوفسکی
    ترجمه: طاهر جام بر سنگ



    شبی که می‌خواستم بمیرم


    شبی که می‌خواستم بمیرم
    در رخت‌خواب عرق می‌ریختم
    و جیر جیر ملخ‌ها را می‌شنیدم
    و جنگ گربه‌ها
    درست پشت خانه‌ام، جریان داشت
    و احساس کردم
    روحم از لابه‌لای تشک به پایین افتاد
    و درست پیش از این‌که
    نقش زمین شود
    به بالا پرواز کردم
    تقریبا
    از راه رفتن عاجز بودم
    اما راه افتادم
    و همه‌ی چراغ‌ها را روشن کردم
    و بعد، به رخت‌خواب برگشتم
    و باز زمین‌خوردن روحم شروع شد
    و باز برخاستنم
    و همه‌ی چراغ‌ها را
    روشن کردم.

    یک دختر هفت ساله داشتم
    و حس می‌کردم او
    حتما نمی‌خواهد بمیرم
    صرف‌نظر از این
    مرگ و زندگی برایم فرقی نداشت.

    اما تمام شب
    کسی تلفن نکرد
    کسی با یک آبجو
    به دیدنم نیامد
    دخترم تلفن نکرد
    جیر جیر ملخ‌ها
    تنها صدایی بود که می‌شنیدم
    و این که
    گرم بود هوا
    و به کارم ادامه می‌دادم
    پرواز کردم
    به تخت رفتم
    و دوباره برخاستم
    تا اولین شاخه‌ی آفتاب
    از لای بوته‌ها
    به پنجره‌ام رسید
    رفتم و خوابیدم
    و دست آخر
    روح‌ام پیشم باقی ماند
    و خوابم برد.
    حالا مردم می‌آیند
    به در و پنجره می‌زنند
    تلفن زنگ می‌زند
    و زنگ می‌زند
    و زنگ می‌زند
    پست
    نامه‌های شکوه‌مند می‌آورد
    نامه‌های پرنفرت
    نامه‌های عاشقانه
    همه چیز دوباره
    مثل همیشه است.


    سیب


    این تنها یک سیب نیست
    سرگذشت است و تجربه
    سرخ، سبز، زرد
    که زیرشان
    دالانی سفید است
    خیس از آب خنک.
    گازی به سیب می‌زنم
    یا عیسای مسیح
    دروازه‌ی باز سفید...

    یک گاز دیگر
    و می‌جوم
    و به جادوگر پیر قصه‌های کودکی‌ام فکر می‌کنم
    که با پوست سیب
    خفه شد و مُرد.

    گازی عمیق می‌زنم
    می‌جوم و می‌بلعم


    حسی نظیر آبشار و بی‌انتهایی.
    آلیاژی از الکتریسیته و امید

    اما به نیمه‌ی سیب که می‌رسم
    افسرده‌گی عارض می‌شود

    سیب به آخر می‌رسد
    با ترس از تخمه‌ها و چوب دیواره‌اش
    بر دور تخمدان‌اش کار می‌کنم
    مراسم مارش خاک‌سپاری در ونیز آغاز می‌شود.
    مرد پیری با قلبی تیره و اندوه‌ناک
    پس از عمری عذاب
    مُرده است.

    ته سیب را بی‌معطلی پرت می‌کنم
    دختری با پیرهنی سفید
    هم‌زمان
    از جلوی پنجره‌ام می‌گذرد
    و پسرکی که نصف اوست
    با شلوار آبی و پیرهنی خط خطی
    پشت سرش.

    آروغ مختصری
    و به زیرسیگاری کثیف
    زل می‌زنم.


    آه...


    آبجوی آلمانی می‌نوشیدم
    و در ساعت پنج عصر
    سعی داشتم
    شعری جاودانه بنویسم.
    اما آه
    به دانش‌جویان گفته‌ام کارها برای سعی کردن نیستند
    برای کردن‌اند

    اما وقتی دور و برم از زنان خالی است
    و اسب‌ها در میدان نیستند
    غیر از سعی کردن
    چه می‌توان کرد؟

    یکی دو خیالِ سکسی از سر گذرانده‌ام
    بیرون، نهاری خورده‌ام
    سه نامه پست کرده‌ام
    سری به بقالی زده‌ام
    تلویزیون چیزی نداشت
    تلفن ساکت بود
    لای دندان‌هام را
    با نخ پاک کرده‌ام.


    امروز بارانی نیست و گوش می‌دهم
    به صدای رسیدن اولین ماشین
    که در هشت ساعت کاری می‌آیند
    و پشت آپارتمان بغلی
    پارک می‌کنند.

    هنوز آبجو آلمانی می‌نوشم
    و سعی می‌کنم
    کاری بزرگ بنویسم
    و نخواهم نوشت
    فقط به نوشیدن ادامه می‌دهم
    باز هم آبجوی آلمانی
    و باز هم
    و سیگار می‌پیچم
    و ساعت یازده شب
    بر رخت‌خواب آشفته
    طاق باز پهن می‌شوم
    خوابیده در نور برق
    هنوز در انتظارم
    تا شعری جاودانه بنویسم.


    برخورد نزدیک از نوع متفاوتِ سوم


    زن پرسید:
    می‌ریم سینما یا نه؟

    مرد گفت:
    البته! باشه، بیا بریم

    زن گفت:
    نمی‌خوام شورت بپوشم،
    تا بتونی تو تاریکی کسمو قلقلک کنی

    مرد پرسید:
    پاپ‌کُرن کره‌ای می‌خریم؟

    زن گفت:
    معلومه

    مرد گفت:
    شورتتو بپوش

    زن پرسید:
    دیگه چی شده؟

    مرد جواب داد:
    می‌خوام فقط فیلم نیگا کنم.

    زن گفت:
    ببین چی می‌گم
    می‌تونستم چرخی تو شهر بزنم
    اونجا صد تا مرد کشته‌ی اینند
    که منو بکنند.

    مرد گفت:
    باشه برو بکن
    من می‌تونم خونه بمونم و «پژوهش¬های ملی» را بخونم.

    چه نکبتی هستی تو!
    زن گفت
    دارم جون می‌کنم تا مثلا
    به این رابطه، معنایی بدم.

    با چکش نمی‌شه این کارو کرد.
    مرد گفت.

    زن پرسید:
    می‌ریم سینما یا نه؟

    مرد گفت:
    البته! باشه، بیا بریم

    در تقاطع «وسترن» و «فرانکلین»
    راهنما زد که به چپ بپیچد
    و مردی که از روبرو می‌راند
    انگار می‌خواهد راه را بند بیاورد
    سرعت زیاد کرد.

    ترمزها
    نعره‌ای ناهنجار کشیدند
    تصادف نشد
    اما چیزی هم به تصادف
    نمانده بود.

    مرد به مرد ماشین روبرو فحش داد
    مرد ماشین روبرو، فحشش را پس داد،
    مرد ماشین روبرو با کس دیگری بود.
    با زنش.

    آن‌هاهم می‌رفتند سینما.



    چهار شعر دیگر از بوکوفسکی

    From:
    Play The Piano Drunk Like A Percussion Instrument Until The Fingers Begin To Bleed A Bit (1979), Charles Bukowski







:

بایگانی

:


پرشین بلاگرز