![]() |
![]() |
![]() |
Jun 1, 2006
در تولید برای بازار، جایی که «فعل» مدام بیاعتبار میشود و«اسم» یا محصول نهایی است که بر سر زبانهاست، کم نیستند عمودی نویسانی که وقت و بیوقت خوابنما میشوند. در تورم توهم سطرها صادر میکنند. و برای فروش مس خود به جای طلا، از خواهر بتهون هم نمیگذرند. اما کم هستند کسانی که در بیداری، پشت میز کافهای، در صندلی قطاری، یا در گپی دوستانه، دنیای پُر تخیلی دارند. متن زیر بازنویسیِ کوتاه شدهی مقالهای است از دکتراحمد کریمی حکاک، وقتی از خلال یاداشتهای روزانهی آقای مسکوب به این دنیا سر میزند. «باغ در باغ» ![]()
اينجا هميشه صبحها تاريک است. دو تا زن به ساعتهايشان نگاه میکردند و میدويدند. در تلاش معاش! کبوتر سحرخيز و کامروایی دستپاچه و سمج به چيزی شبيه روده مرغ نُک میزد. صبحانه در باران. آسمان مثل لاک روی زمين افتاده بود و آدمها زير چتر مثل لاکپشتهای پا دراز و قارچهای ساقه بلند بودند. سرگردان و شتابزده! چراغ ماشينها روشن بود. از نور خيساشان آب میچکيد. خيابان باريک، ساختمانها بلند و آسمان غايب! مثل اين بود که ته دريا راه میروم، در تاريکی خيس اعماق! پس از دو جمله کوتاه به تعميمی میرسيم که روايت را از سطح توصيف عينی به لايه پنهان وضعيت ذهنی راوی میکشاند، «اينجا هميشه صبحها تاريک است.» ناهمخوانی دو عنصر "صبح" و "تاريکی" در تضاد با تصوير ذهنی نويسنده از صبحگاهان ميهن خويش که همچنان تلويحی میماند و هرگز بيان نمیشود، خود به خود برای القای دريافت ذهنی او از اين واقعيّت که او به جای ديگری تعلق دارد، کافی است. نگاه دو زن به ساعتاشان در حال دويدن و نُک زدن کبوتر به روده مرغ هريک در جملهای بيان میشود که تکملهای درونی دارد، گويی ديدن آن دو منظره خود به خود اين دو عبارت را بر ذهن راوی جاری ساخته است. در اين ميان در تلفيقی مضاعف وصف کبوتر با عبارت «سحرخيز و کامروا» يک ضرب المثل فارسی و مصداق آن را در صحنه پيش رو، کنار هم می گذارد . آنچه در پی اين سرآغاز به ظاهر سهل و به راستی پُربار معنايی میآيد تصويری را کامل میکند که در برابر چشم راوی گسترده است، و از صافی ذهن او میگذرد تا به صورت کلام در برابر چشم خواننده قرار گيرد. مردمان حاضر در صحنه «لاکپشتهای پادراز»ی هستند که «آسمان» و «چتر» لاکهای دوگانه ايشان است، گيرم چون اين آسمان غايب است، لاک دومی را، که همانا چترهاشان باشد بر سر گرفتهاند، درعين حال آنانیکه لحظهای در عبارت«لاکپشتهای پادراز» به وصف درآمدهاند به «قارچهای ساقه بلند» هم بیشباهت نيستند. حقيقت نهفته در اين گونه توصيف، آن است که راوی مايل به توصيف عينی کسانی که در آن لحظه میبيند نيست، نه شکل مردمان حاضر درصحنه را وصف میکند، نه رفتار آنها را. بیميلی او را در توصيف اين پديده آخر، يعني رفتار عابران خيابان را، از کنارهم قرارگرفتن دو صفت «سرگردان» و «شتابزده» نيز میتوان دريافت، که نقيضی است دربردارنده نوعی تضاد. شتابزدگی نه ناشی از سرگردانی که حاصل داشتن مقصدی معين در ذهن و گام پيمودنِ تندآهنگ به سوی آن است. سرانجام، آنگاه که در پايان بند راوی دوباره با فعل «راه میروم» روايت را به خود باز میگرداند (ساحتی شخصی که در جمله آغازين با فعل «بيرون آمدم» تثبيت کرده بود) او را میبينيم که به واقع درکی از وضع خود دارد که ادامه حيات را برايش ناممکن مینمايد: انسانی که ته دريا و در تاريکی خيس اعماق گام برمیدارد. اگر آدمی توانست درآب نفس کشد و در لُجّه گام بردارد، راوی هم در چنين محيطی زنده باقی خواهد ماند. سلف سرويس يعنی چند تا برگ کاهو، گوجه فرنگی چيده نرسيده، بد رنگ، چيزی ميان سبز خفه و نارنجی مات، چتد تا برش تربچه به نازکی زرورق، يکی دو تکه پنير و يک برش از گوشت درکون خوکی دلخور و بیرمق. مجموعاً يک سالاد! به اضافه يک تکه نان و يک قهوه آبکی . اتفاق میافتد که منظرهای از يک رستوران حتی گرسنهترين تازه وارد را از اشتها میاندازد ولی در اينجا وصف راوی بُعد فرهنگي بارزی نيز به توصيف او بخشيده است که «سلف سرويس» مورد نظر او را به نماد کوچکی از کليّت يک فعاليت بدل میکند، آن سان که درآن فرهنگ هر روز ميليونها آدم آن را تجربه میکنند. تکرار چنان تصويرهايی راوی را به سوی آرزویی میبرد که در تماميت خود نقطه پايانی بر روايت نيز میگذارد، آن هم به صورت آرزوی چيزی غايب، مثل حضور در وطن. آهنگ يک نواخت چرخهای قطاری که مسافر را به مقصد يک شبه خود میرساند مثل چکش به گوشهايش میکوبد و درآن میپيچد، بوی سکوت را در جان او بيدار میکند: جاي يک کف آب خنک و يکدم سکوت خالیاست. من سکوت را ديدهام. يک سال زمستان طرفهای عصر از اردستان میرفتيم به نائين. با دو تا دوست و چند بطری شراب، سرحال در يک جعبه با صفا دست چپ کوير بود، تا چشم کار میکرد، و دست راست کوه. جاده در حاشيه کوير و پای دامنه دراز کشيده بود. پرندهها از سرما به سرزمينهای دور فرار کرده بودند، خزندهها هم زير خاک خوابيده بودند. خورشيد گوشه آسمان کز کرده بود. کوه و کوير خاموش بود. وسط دامنه، روی زمين برهنه، کنار سکوی کوتاهی يک چارچوب خالی ايستاده بود. مثل اين که يک تکه از خاک يا باد را قاب گرفتهاند. سکوت، زلال و شفاف، روی سکو نشسته بود. به چارچوب تکيه داده و چشم به راه دوخته بود. ما که رسيديم سکوت خودش را شکست و به ما بفرمايی زد. من گفتم نمیتوانيم بمانيم. ما اهل حرف، ما هياهوی بسيار برای هيچيم، بلد نيستيم حرمت سکوت را نگه داريم. آهسته گفتم تا شکسته تر نشود، و رفتيم. سکوت دوباره در آرامش گسترده خود جای گير شد. درست برخلاف اينجا که شيشه عمرش را گذاشتهاند لای دو سنگ آسياب و با بوق و کرنا میشکنند و خرد میکنند. . اين تصوير از سکوت، آنگاه که در زمينه آهنگ گوش خراش سايش چرخ قطار بر خط آهن جلوه میکند، و صدای چکش واری که همراه با آن هر لحظه برگوش مسافر میکوبد، تضادی را میسازد که، گرچه در قالب تضادهای ديگر روايت تصوير آرمانی وطن را در برابر تصويری از واقعيت زيستن در غربت میگذارد، در عين حال بديع و ملموس هم هست. اين ديگر قله برف پوش دماوند يا زلال جاری زاينده رود نيست که به علّت کثرت ديدار شگفتی برنينگيزد. آنچه در جهان واقع چارچوب ايستاده خالی مینمايد در ذهن راوی تصويری نشانده است سرشار از حسرتی دلپذير، و سکوت نشسته بر سکو سخنها دارد که همه را در گوش جان راوی بيان میتواند کرد. در اينجا با کليتی مبهم از ميهن از دست رفته رو به رو نيستيم، بلکه پارهای قابگرفته از يادوارهای را میبينيم که ناگهان از نهفت ذهن راوی سر بر میکند و جان او را با خود میبرد، همچنان که چرخ قطار جسم او را به سوی مقصد موقتش نزديک و نزديکتر میکند. برگرفته و کوتاه شده از: «رؤيای مسافر کوچيده از وطن» احمد کریمی حکاک، متن کامل مقاله عکس از: مریم زندی |
![]() |
|