May 3, 2008
صحنهای هست در فیلم"نوستالژیا"ی تارکوفسکی. وقتی شاعر روس قرار است از استخری بگذرد. عمق آب هم زیاد نیست. به بالای قوزک پایش میرسد. آن وسط چشمهای جوشان هم هست. شاعر ما فقط باید هنگام عبور، شمع روشنی را در دست بگیرد و به آن سوی برساند. به نظر ساده میآید. و شاید همین فریباش میدهد. راه میافتد. شعلهی لرزان شمع با هر گام او رو به خاموشی میرود و در نیمه راه خاموش میشود. شاعر برمیگردد. شمع را دوباره روشن میکند. این بار حواسش را بیشتر جمع میکند. اما شعله در برابر نسیمی که میوزد تاب نمیآورد. خاموش میشود. شاعر دوباره برمیگردد . شمع را برای بار سوم روشن میکند حالا حساب کار دستش آمده، شش دونگ حواساش را روی شمع میگذارد. دستها را سرپناه او میکند. شمع را چون معشوق در آغوش میگیرد. نفس را حبس میکند. آرام گام برمیدارد و سرآخر شمع روشن را به آنسوی میرساند و بعد نقش زمین میشود. «باغ در باغ»
◄نگاهی به کتاب "سرزمین ویران"، کوشیار پارسی
|
 |
|