باغ در باغ
باغ در باغ

Editor Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Dec 23, 2008

    داستان کریسمس
    چارلز بوکوفسکی
    مترجم: طاهر جام برسنگ

    از مجموعه:«یادداشت‌های پیرمرد هرزه»


    خب بچه‌های کوچولو. اینم قصه‌ی کریسمس شما، بیائین بشینین.
    دوستم لو گفت: «آه، فکر کنم دارمش.»
    «آره؟»
    «آره.»
    یک گیلاس دیگر ریختم.
    لو ادامه داد: «با هم کار می‌کنیم.»
    «البته.»
    «خب تو خوب حرف می‌زنی، داستانای جالبی تعریف می‌کنی. مهم نیست واقعی باشن یا ساختگی.»
    «واقعی‌ان.»
    «منظورم اینه که مهم نیست واقعی باشه یا نه، حالا گوش کن، باید این‌طوری کار کنیم. یه بار شیک پائین همین خیابونه، جاشو بلدی، بار مولینوس. می‌ری تو و کافیه پول اولین مشروبتو داشته باشی. پولو با هم جور می‌کنیم. اون‌جا می‌شینی و آروم مشروبتو مزمزه می‌کنی و می‌گردی دنبال یه بابایی که یه دسته اسکناسو بلند می‌کنه تو دستاش و می‌چرخونه. گنده لاتا هم اون‌جان. تو اون بابا را می‌بینی و می‌ری به طرفش. یه بهونه پیدا کن. کنارش بشین و باهاش قاطی شو. با کس شعر گفتن. خوشش می‌آد. تو حرفای گُنده گُنده بلدی. حتی یه شب سعی کردی خودتو به من جراح قالب کنی. برام یه عمل کامل روده رو شرح دادی. بسیار خوب. تمام شب برات مشروب می‌خره، خودش هم تمام شب می‌خوره. بذار بخوره.
    بار که تعطیل شد، بیارش به سمت غرب، نزدیکای خیابان الوارادو، از کوچه‌ها ردش کن و بیارش به سمت غرب. بهش بگو می‌خوای یه کس جوون براش جور کنی، هر چی لازمه بهش بگو فقط بیارش به غرب. توی کوچه من با این منتظرم.»
    لو رفت پشت در و با یک چوب بیس‌بال برگشت. یک چماق بزرگ که فکر کنم بیشتر از یک کیلو وزنش بود.
    «خدای بزرگ! اونو می‌کُشی که لو
    «نع! نه، می‌دونی که آدم مستو نمی‌شه کشت. اگه هوشیار بود شاید می‌کشتمش ولی حالا که مسته فقط با یه ضربه می‌ندازمش. کیفشو ور می‌داریم و پولاشو نصف می‌کنیم.»
    گفتم: «و آخرین چیزی که یادش می‌اد اینه که با من بوده.»
    «درسته.»
    «منظورم اینه که اون منو به یاد میاره، این طوری اگه کسی تو کار نباشه، بهتره.»
    «من باید کنار باشم، این تنها راهشه چون من استعداد تو رو تو کس شعر گفتن ندارم.»
    «کس شعر نیست.»
    «پس با این حساب واقعا جراح بودی...»
    «آه اصلا فراموش کن. بذار این‌طوری بگم که من اهلش نیستم. یه آدم کس‌خُل برای این کار پیدا کن. من ذاتا آدم خوبیم و این کاره هم نیستم.»
    «آدم خوبی نیستی. تو حقیرترین مادرجنده‌ای هستی که تا به حال به پُستم خورده. برای همینم دوستت دارم. می‌خوای دعوا کنیم؟ من می‌خوام باهات دعوا کنم. اولین ضربه را تو بزن. یه بار تو معدن با یه بابا دعوام شد که یه دسته کلنگ دستش بود. با اولین ضربه دستمو شِکوند. فکر کردن کارم ساخته‌س. اما یه دستی زدمش. بعد از اون دعوا، برای همیشه ناقص موند. زد به سرش و راه می‌رفت و کس شعر می‌گفت. اولین ضربه رو تو بزن.»
    «نه اولی رو تو بزن.» به او گفتم: «بچرخ، مادر جنده.»
    چرخید. با یک ضربه من را از روی صندلی واژگون کرد. بلند شدم و یکی گذاشتم تو شکمش. ضربه‌ی بعدی من را روی ظرفشویی پرت کرد. یک بشقاب پرت شد روی زمین و شکست. یک بطری خالی شراب را قاپیدم و پرت کردم به سمت سرش. جاخالی داد و بطری به در خورد.
    بعد در باز شد و هیکل صاحب‌خانه‌ی جوان و بلوندمان نمایان شد. گیج‌کننده بود. هر دو به او خیره شدیم.
    گفت: «خب دیگه کافیه»
    بعد به طرف من چرخید و گفت: «دیشب دیدمت.»
    «دیشب منو ندیدی.»
    «من توی خرابه‌ی همین بغل دیدمت.»
    «من اون‌جا نبودم.»
    «اون‌جا بودی، یادت نیست. دیدمت که مستی. توی نور مهتاب دیدمت.»
    «خیلی خوب، که چی؟»
    «داشتی می‌شاشیدی. دیدمت که تو نور مهتاب داری وسط خرابه می‌شاشی.»
    «این کارا به من نمی‌اد.»
    «خودت بودی. یه بار دیگه این کارو تکرار کنی از این‌جا می‌ری. ما این‌جا از این شوخیا نداریم.»
    لو گفت: «عزیزم، دوستت دارم، آخ که چقدر دوستت دارم فقط بذار یه بار باهات بخوابم بعد هر دو تا دستامو می‌برم، قسم می‌خورم.»
    «خفه شو الکلی احمق.»
    در را پشت سرش بست و ما با گیلاسی شراب در دست‌ نشستیم.

    یکی را پیدا کردم. یک چاق و چله‌اش را. همه‌ی عمرم از دست احمق‌های چاق و چله‌ای مثل او، سوخته‌ام. سرِ کارهای مضحک کم درآمد بی ارزش. بامزه می‌شد. سر صحبت را باز کردم. حرفای خودم را به درستی نمی‌فهمیدم. یعنی این که احساس می‌کردم فقط لب‌هایم می‌جنبند، اما او گوش می‌داد، می‌خندید، سرش را تکان می‌داد و مشروب مهمانم می‌کرد. یک ساعت مچی داشت، چند انگشتر در انگشت‌هایش و یک کیف پول خیلی بی‌ریخت داشت. کار مشکلی بود اما مشروب کمی آن را آسان می‌کرد. چند تا داستان از زندان، کارگران راه‌آهن و جنده‌خانه‌ها برایش تعریف کردم. داستان‌های جنده‌خانه را خیلی دوست داشت. داستان بابایی را برایش تعریف کردم که یک ساعت لخت توی وان منتظر یک جنده بود در حالی که جنده داشت مسهل می‌خورد و وقتی جنده آمد به سر تا پایش رید و یارو از عصبانیت آتش گرفت.
    «اوه نه، واقعا؟»
    «اوه بله»
    بعد داستان یک نفر دیگر را گفتم که دو هفته‌ای یک بار می‌آمد جنده خانه و پول خوبی می‌داد. تنها چیزی که می‌خواست این بود که جنده را با خود به اتاق ببرد، در اتاق هر دو لخت می‌شدند و ورق‌بازی می‌کردند و حرف می‌زدند. فقط می‌نشستند. بعد از دو ساعت یارو لباس می‌پوشید، خداحافظی می‌کرد و می‌رفت بیرون. هیچ وقت به جنده دست نمی‌زد.
    گفت: «لعنتی»
    «بله.»
    از ذهنم گذشت که مهم نیست اگر چوب بیس بال لو جمجمه‌اش را متلاشی کند. تن لش گنده بی‌خاصیت. یک بشکه‌ی گُه که زندگی اطرافیان و خودش را هدر می‌دهد. سنگین و رنگین مثل پادشاه نشسته بود و به تنها چیزی که فکر می‌کرد این بود که چطور در این جامعه‌ی بیمار خوش بگذراند.
    از او پرسیدم: «از دخترای جوون خوشت می‌اد؟»
    «آه نگو، بله، خیلی.»
    «مثلا پانزده و نیم ساله؟»
    «خدای بزرگ، معلومه.»
    «یکی هست که ساعت یک و نیم صبح از شیکاگو می‌رسه. ساعت دو و ده دقیقه می‌رسه خونه‌ی من. دختر تمیزینه، حشری و باهوش. ببین دارم خیلی ریسک می‌کنم، تو هم باید بهم اعتماد کنی. چطوره بگیم ده چوب پیش‌پرداخت و ده تا هم وقتی کارت تموم شد. گرونه؟»
    «آه نه، خیلی خوبه.» دستش رفت توی جیب و یکی از ده دلاری¬های کثیفش را بیرون آورد.
    «بسیار خوب. وقتی اینجا بسته شد با من می‌آیی.»
    «حتما، حتما.»
    «دختره از این شلاقای نقره‌ای با کنگره‌های یاقوتی هم داره که می‌تونه با اون بهت حال بده، چطوره؟ فقط پنج دلار بیشتر می‌شه.»
    گفت: «نه، شلاق نمی‌خوام.»
    بالاخره ساعت دو شد و با او از بار زدیم بیرون و رفتیم به سمت کوچه. اگر لو اصلا نیامده باشد؟ شاید مست کرده باشد و شاید هم از آمدن منصرف شده باشد. یک ضربه با چوب بیس‌بالش می‌توانست کسی را بکشد یا برای ابد زمین‌گیرش کند. ما در نور مهتاب تلوتلو می‌خوردیم، هیچ کس دور و برمون نبود، خیابان خلوت بود.
    کار آسانی بود.
    پیچیدیم توی کوچه. لو آنجا بود.
    اما گُنده‌بک او را دید. یک دستش را جنباند و به محض این که لو چماقش را بالای سر چرخاند، جاخالی داد و ضربه‌ی لو درست به پشت گوش من اصابت کرد.
    سقوط کردم و افتادم کف کوچه‌ی پر از موش. این فکر مثل برق از ذهنم گذشت که ده دلار دارم. ده دلار. در کوچه‌ی پر از کاپُوت‌های مستعمل، پاره‌های روزنامه کهنه، واشرهای گم شده، ناخن، چوب کبریت‌های سوخته، جعبه کبریت و لیسک‌های خشک شده افتادم. در کوچه‌ی یادگار کیرخوری‌های چسبناک و سایه‌های سادیستی خیس، در کوچه‌ی گربه‌های قحطی‌زده، ولگردها و کونی‌ها، زمین خوردم. راه درست و خوشبختی به من رو کرده بود: فروتن‌ها وارث زمین خواهند شد.
    صدای دویدن گُنده‌بک را به وضوح می‌شنیدم و حس می‌کردم که لو پی کیف پولم می‌گردد. بعد جهان در نظرم تاریک شد.





:

بایگانی

:


پرشین بلاگرز