باغ در باغ
باغ در باغ

Editor Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Nov 2, 2006



    بازگشت
    اوکتاویو پاز- احمد میراعلایی









    در میانه‌ی راه ایستادم
    به زمان پشت کردم
    و به‌جای ادامه‌ی آینده
    - که کسی در آن چشم به‌راهم نبود -
    برگشتم و بر جاده‌ی هموار گذشته گام زدم

    آن راه باریک را ترک کردم که همه
    از آغازِ آغاز انتظار نشانه‌ای،
    کلیدی یا فتوایی از آن دارند،
    و در این میانه امید، نومیدانه امیدوارست
    تا دروازه‌ی قرون باز شود
    و کسی بگوید: اکنون نه دروازه‌ای، نه قرنی...

    خیابان‌ها و میدان‌ها را زیر پا گذاشتم،
    تندیس‌های خاکستری در سردی صبح‌گاه،
    و تنها باد در میان اشیای مرده، زنده بود.
    آن‌سوی شهر، دشت و آن‌سوی دشت
    شب در دل صحرا:
    دل من شب بود، صحرا بود
    آن‌گاه سنگی در آفتاب بودم، سنگی و آینه‌ای
    و آن‌وقت دریایی در دل صحرا و ویرانه‌ها
    و بر فراز دریا آسمان سیاه،
    سنگ عظیم حروف ساییده
    ستاره‌ها را هیچ چیز به من نمی‌نمود.
    به انتها رسیدم. دروازه‌ها فروریخته
    و فرشته، بی‌سلاح خفته،
    درون باغ: برگ‌ها به‌هم پیچیده،
    نفس سنگ‌ها چنان که گویی زنده‌اند،
    خواب‌آلودگی گل‌های ماگنولیا
    نور برهنه بر اندام‌های خال‌ کوبیده‌ی درختان.
    آب، علفزار سرخ و سبز را
    با چهار بازو در آغوش می‌کشید.
    ودر مرکز، زن، درخت،
    پرِ مرغانِ آتش

    عریانی من عادی می‌نمود:
    مثل آب بودم، مثل هوا
    زیر نور سبز درخت
    آرمیده در چمن،
    پرِ درازی بود
    به‌جای‌مانده از باد، سپید.
    خواستم ببوسمش اما صدای آب
    با تشنگی‌ام تماس گرفت و شفافیتش
    به خویشتنم بازخواند
    تصویری لرزان در اعماق دیدم:
    عطشی درهم شکسته، دهانی ویران،
    ای آتش خودپسند و خزنده، ای پیر خسیس،
    عریانی‌ام را بپوشان. به آرامی رفتم.
    فرشته تبسم کرد. باد بیدار شد
    و خاشاکش کورم کرد.
    سخنان من باد بود، خاشاک بود:
    این ما نیستیم که زندگی می‌کنیم، این زمان است که ما را می‌زید.



    برگرفته از:
    سنگ آفتاب: اوکتاویو پاز، احمد میراعلایی
    نشر زندرود، اصفهان پاییز۱۳۷۱، چاپ دوم.





:

بایگانی

:


پرشین بلاگرز