![]() |
![]() |
![]() |
Dec 9, 2008
![]() چارلز بوکوفسکی مطمئن نیستم کجا بود. جایی در شمال شرقی کالیفرنیا . همینگوی تازه از نوشتن رمانش فارغ شده بود، از اروپا یا جایی دیگه برگشته بود و توی رینگ داشت با یه نفر بوکسبازی میکرد. روزنامهنگارا جمع بودند، نویسندهها، دوست و آشناها و چند خانم جوان هم در صندلیهای ردیف جلو نشسته بودند. من در آخرین ردیف بودم. بیشتر جمعیت به هم (Hem) نگاه نمیکرد. آنها با هم مشغول بگو بخند بودند. آفتاب میتابید. چیزی از بعد از ظهر نگذشته بود. به ارنی نگاه کردم. پسرک همبازیش با او بود. ضربههای مستقیم میزد و هر طور دلش میخواست میکوبید. بعد پسر را انداخت. توجهی تماشاچیان به بازی جلب شد. حریف هم (Hem) برای راند ٨ وارد شد. هم به طرفش رفت و بعد ایستاد. ارنی دهنیاش را در آورد، خندید و با حرکت دست به حریف فهماند کار تمام است. قصابی سختی نبود. ارنی به گوشهی رینگ برگشت. سرش را خم کرد و یه نفر اسفنج خیس را چپوند تو دهنش. از جایم بلند شدم و آرام از راهرو بین ردیفهای صندلی به سمت رینگ رفتم. دستم را بلند کردم و به کمر همینگوی زدم. «آقای همینگوی؟» «بله، چه کار دارین؟» «دلم میخواد چند روند باهات بزنم.» «قبلا تمرین بوکس کردی؟» «نه.» «پس گمشو برو تمرین کن.» «اومدم ترتیب شما را بدم.» ارنی خندید. به پسری که گوشهی رینگ ایستاده بود گفت: «به این یه جفت دستکش و شورت بدین.» پسرک پرید از رینگ بیرون و من پشت سرش از راهرو بین صندلیها برگشتم و رفتیم به سمت رختکن. پرسید: «دیوونهای تو؟» «نمیدونم. فکر نکنم.» «بیا! این شورتو امتحان کن.» «همه یه گهان، مناسبه.» «اوکی. بیا باندپیچیات کنم.» «باندپیچی نمیخوام.» «نمیخوای؟» «نمیخوام.» «دهنی چی؟» «دهنی نمیخوام.» «میخوای با این کفشا بوکسبازی کنی؟» «میخوام با این کفشا بوکسبازی کنم.» یک سیگار برگ روشن کردم و پشت سر او راه افتادم. پکزنان از راهرو بین صندلیها گذشتم. همینگوی باز پرید تو رینگ و دستکشش را دستش کردند. کسی در گوشهی سمت من نبود. بالاخره یک پسری آمد و یک جفت دستکش دستم کرد. به وسط رینگ خوانده شدیم تا مقررات را برایمان توضیح دهند. داور گفت: «و اگه همدیگه رو بگیرین، میآم و از هم...» به داور گفتم: «من هیچوقت کسیرو نمیگیرم.» چند فقره مقررات دیگر هم توضیح داد. «به گوشههاتون برگردید. با زنگ رینگ شروع کنید. بهترین رزمنده پیروز میشه.» و به من گفت: «احتمالا باید این سیگارو از گوشهی لبات ور داری.» وقتی زنگ به صدا در آمد با سیگار گوشهی لب رفتم وسط رینگ. پک محکمی زدم و دودش را توی صورت ارنست همینگوی فوت کردم. جمعیت زد زیر خنده. هم (Hem) با رقص پا آمد جلو، یک ضربه مستقیم و یک ضربهی خمیده ول کرد، هر دو خطا رفت. پاهایم سریع بودند. یک کم در جا رقصیدم و جلو رفتم. تاپ تاپ تاپ تاپ تاپ، پنج ضربهی چپ به سمت دماغ پاپا. یه نگاهی انداختم پایین به دخترای ردیف اول، عجب تیکههایی، و درست در همین لحظه همینگوی یک ضربهی راست کوبید تو دهنم و سیگار را بر لبم له کرد. دهن و گونههام داشتند آتش میگرفتند. با دستم خاکستر داغ را پاک کردم. سیگار را تف کردم دور و یه ضربهی خمیده گذاشتم تو شکم ارنی. او با یک آپرکات راست زد توی گوش چپم. بعد با جا خالی دادن از ضربهی راستم، با یک رگبار ضربه من را به طرف طنابها راند. درست همزمان با زنگ با مشت راست قلمبهش گذاشت تو چونهم. بلند شدم و رفتم به گوشهی خودم در رینگ. پسرک پرسید: «آقای همینگوی میپرسند میل دارید یک روند دیگه بزنید؟» «به این آقای همینگوی بگید شانس آورد. دود رفت تو چشمم. فقط یه روند دیگه میخوام که ترتیبشو بدم.» پسرک سطل به دست، در رینگ مستقیم رفت به سوی همینگوی و دیدم همینگوی خندید. زنگ زده شد و رفتم تو. شروع کردم به زدن، ضربات نه چندان محکم اما پی در پی. ارنی خودشو عقب کشید. ضربههاش خطا میرفت. برای اولین بار در چشمانش تردید دیدم. فکر کردم این دیگه کیه؟ ضربات کوتاهتری میزدم و سنگینتر. هیچ ضربهای به خطا نمیرفت. به سر و بدنش میکوبیدم. آب نبات مخلوط. مثل شاگر ری بوکسبازی میکردم و ضرباتم مثل دمپسی بود. همینگوی را به سمت طناب کشیدم. شانس افتادنو نمیدادم بهش. هر دفعه آویزون میشد که از جلو بیفته با یک ضربه صافش کردم. قتل بود. «قتل در بعد از ظهر.» یک قدم عقب رفتم و آقای ارنست همینگوی بیهوش، دمرو افتاد رو زمین. با دندانهایم گره دستکش را باز کردم، آنها را در آوردم و از رینگ پریدم پایین. رفتم به رختکنم، منظورم رختکن همینگوی، و دوش گرفتم. یک بطر آبجو خوردم، سیگار برگی روشن کردم و گوشهی تشک ماساژ نشستم. همینگوی را حمل کردند تو و گذاشتنش روی یک میز دیگه. هنوز بیهوش بود. لخت نشسته بودم و نگرانی آنها را برای ارنی تماشا میکردم. توی اتاق زن هم بود، اما من محل نمیگذاشتم. بعد پسری آمد جلو. پرسید: «کی هستید شما؟ اسمتون چیه؟» «هنری چیناسکی.» گفت: «تا حالا اسمتونو نشنیدم.» گفتم: «یواش یواش میشنوی.» همه آمدند به طرف من. ارنی تنها ماند. بیچاره ارنی. دور و برمو پر کردند. زنها هم بینشان بودند. همه چیزم به جز یک چیز، واقعا لاغر و قحطی زده بودند. یک خانوم واقعا با کلاس منو از فرق سر تا نوک پا برانداز کرد. به خانومهای طبقه بالای ثروتمند تحصیلکرده و غیره شبیه بود. با بدنی خوشگل، سینهای خوشگل، خوش لباس و متناسب. کسی پرسید: «کار شما چیه؟» «کردن و نوشیدن.» «نه منظورم اینه که حرفهتون چیه؟» «ظرفشوری.» «ظرفشوری؟» «دقیقا.» «سرگرمیای چیزی دارید؟» «هوم... نمیدونم بشه اسم سرگرمی گذاشت روش ولی مینویسم.» «شما مینویسید؟» «البته.» «چی مینویسید؟» «نوول. خیلی خوبند.» «تا حالا کاراتونو منتشر کردید؟» «نه.» «چرا؟» «جایی نفرستادمشون.» «نوولاتون کجا هستند؟» به یک چمدان رنگ و رو رفته پر از کاغذ اشاره کردم و گفتم: «آنجا.» «ببینید من منتقد نیویورک تایمز هستم. مخالفتی ندارید اگه بخوام نوولاتونو با خودم ببرم خونه و بخونمشون؟ قول میدم برشون گردونم.» «از نظر من ایرادی نداره آواره، فقط من نمیدونم از اینجا که میرم بیرون از کدوم سمت سر در بیارم.» زن موند بالای خوشگل با عشوه جلو خرامید و گفت: «پیش منه.» بعد گفت: «بیا هنری، لباساتو تنت کن، تا شهر مسافتی راهه و خیلی حرف داریم برای زدن.» لباسهایم را میپوشیدم که ارنی به هوش آمد. پرسید: «چی شده؟» یکی گفت: «با یک بوکسور بهتر از خودتون روبرو شدین آقای همینگوی.» لباسم را پوشیده بودم و رفتم به سمت میزی که او رویش خوابیده بود. «پسر خوبی هستی پاپا، اما همیشه که آدم برنده نمیشه.» دستش را گرفتم توی دستم: «خودتو حالا با گلوله نزنی.» با زن مُوند بالا رفتم، سوار یک ماشین روباز شدیم که نصف یک کوارتر طولش بود. تخته گاز میراند و سر پیچها جیغ میزد و خیلی ماهرانه ویراژ میداد. خیلی با کلاس. اگر دست به رختخوابش هم شبیه دست فرمانش باشه، شب معرکهای میشه امشب. به جای دنجی رفتیم که بالای تپه بنا شده بود. پیشخدمتی در را باز کرد. به او گفت: «جرج، امشبو تعطیلی. اصلا میتونی یک هفته مرخص باشی.» داخل شدیم . مردی آنجا روی صندلی نشسته بود با یک گیلاس مشروب در دست. گفت: «تومی، از اینجا برو.» به گشت و گذار در داخل ساختمان ادامه دادیم. پرسیدم: «این پسر گندهه کی بود؟» گفت: «توماس وولف. یه آدم ملالآور.» به آشپزخانه که رسیدیم کمی معطل شد تا یک نیمی ویسکی و دو تا گیلاس بردارد. بعد گفت: «بیا.» پشت سر او رفتم به اتاق خواب. صبح روز بعد با صدای تلفن بیدار شدیم. یکی بود که میخواست با من حرف بزند. گوشی را به من داد، در تخت کنارش نشستم. «آقای چیناسکی؟» «هوم؟» «نوولهای شما را خوندم. از ذوقم اصلا نتونستم شبو بخوابم. شما نابغهی این دهه هستین.» «فقط دهه؟» «شاید هم نابغهی قرن.» «بهتر شد.» «همین الان کسانی از انتشارات هارپر و آتلانتیک اینجا با منند. شاید باور نکنید اما هر دوی آنها علاقمند هستند که پنج تا از نوولهاتونو بخرند و به تدریج چاپش کنند.» گفتم: «باورتون میکنم.» منتقد گوشی را گذاشت. دوباره دراز کشیدم. زن موند بالا و من یک دور دیگر هم رفتیم. چند داستان دیگر از بوکوفسکی (مترجم: طاهرجام برسنگ): ◄خرچنگ یخزده در فریزر ، همراه با فایل صدا ◄مردی که عاشق آسانسور بود، فایل صدا ◄داستان نشر، فایل صدا |
![]() |
|