باغ در باغ
باغ در باغ

Editor Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Feb 23, 2006



    نامه به شاعری جوان




    چند سال پیش، چند روزی لندن بودم. یکی از روزها زنی با من تماس گرفت و گفت که می‌خواهد مرا ببیند. لندن را نمی‌شناختم. گفتم به زن و بعد گفتم میزبان حاضر است مرا همراهی کند. قبول نکرد. با مکافات آدرس را پیدا کردم خانه‌اش در محله‌ای بود عجیب شکل ِ محله‌های آبادان. همان ردیف شمشادها و همان آجرهای لندنی. هوا آفتابی بود و من خوشحال، مثل بچه‌ها
    در زدم.
    زنی زیبا در را گشود و نور پرید توی چشم‌هایش
    و نیزه‌های سیاه پرتاب شدند در لندن

    رفتم تو. خانه‌ی ساده‌ای بود. میزی کوچک و قدیمی و یک صندلی قدیمی‌تر که رویش بالشی بنفش بود با سنجوق ومنجوق. روی این می‌نشست؟ از ذهنم گذشت. مبل نداشت. چارپایه بود، سه تا. با روکشی که سختی چوب را باید می‌گرفت. می‌گرفت ولی راحت نبود. نزدیک بود کله پا شوم. البته کمی ادا در آوردم، خندید و دندان‌های یک دست سفید...، نه کلیشه می‌شود. افتادیم به حرف.

    گفت که نامه‌هایی از چند شاعر معروف دارد و دوست دارد آن‌ها را در اختیار من بگذارد. باور نمی کردم، تا او ماجرای نامه‌ها و آدم‌ها را( یکی را من می شناختم ) گفت . باور کردم. بخش‌های خصوصی را حذف کردم و حاصل‌اش این است که می‌خوانید.

    محمود داوودی




    نامه‌ی شاملو

    من نه در معنای شعرم بلکه در شکل شعرم حضور دارم و مشکل این است که شکل آدم را جذب می‌کند. خواننده‌ی شعر من زبان را اول می‌بیند بعد چیز‌های دیگر را، و گر نه خودمانیم عقاید من در باره‌ی انسان و جهانش با عقاید مثلاً مشیری چه فرق دارد؟ از طریق آشنایی با زبان فرانسه ( گیرم اندک) نه تنها با تم‌های شعری و فضاهای متفاوت آشنا شدم بل که متوجه برخورد هر شاعری با زبان بودم و دیدم چطور زبان می‌تواند فضاهای متفاوتی خلق کند . تاکید‌ها و تکرارها در شعر و مکث‌های طولانی‌ام بر سر هر کلمه تازه بود. شهامت می‌خواست چون بد آهنگ بود، به حالا نگاه نکنید که هر کرشمه‌ای که در زبان بیاوری هیچ کس خم به ابرو نمی‌آورد. هر کدام از این شاعران ِ نحو ستیز، برای خودشان تئوریسین و منتقد دارند . من معلمم در شعر فریدون رهنما بود. تئوریسین نبود اما می‌توانست تفاوت یک کلمه‌ی واحد در دو شعر را تشخیص دهد و این حساسیت را به من هم سرایت داد. آن چه می‌آموزیم باید به شیی ایی شعری تبدیل شود نه بحث‌های شعری، چون سر آخر سنگ‌های شعرند که بحث ‌ها را آسیاب می‌کنند. می‌دانم این روزها شاعران جوان برای شعر من تره هم خُرد نمی‌کنند، نکنند. من همیشه در سمت اندیشه‌های ساده گام برداشته‌ام. اما در شعرم با هوش تر از خودم هستم.



    نامه‌ی رویایی

    ... شما از جنس خودم هستید. باهوش و موقعیت شناس . با حسی برای کلمه و رفتار با آن. پوست کنده اما حرف نمی‌زنید. از زبان ِ دروغ فرار کرده‌اید آمده‌اید دست به دامان من. شما از اول بد فهمیدید. حالا بدتر می‌فهمید. همیشه راه‌های نجات یک جور نیست. می‌توان شاعر معروف تری بود اما درجه دو. من راهم را با آگاهی انتخاب کردم . شاید فقط همین آگاهی سال‌ها مرا تا این جا کشانده و هنوز جذاب نگه داشته. و گرنه من نه جادوگرم و نه خدای شعر که این طور دارید بقعه و بارگاه می‌سازید. من فقط بقعه‌ای را که خودم می‌سازم قبول دارم...



    نامه‌ی موحد

    ... اما هر شاعری یک شعر بیشتر ندارد و همان را می‌گوید. گیرم گاهی بزکش می‌کند. برای فرار از کلیشه‌ای به کلیشه‌ای دیگر پناه می‌برد. چون آن چه برای تو کلیشه است برای آن دیگری نیست. هر کدام از ما کلیشه‌های دیگران را می‌بینیم و هی محدود می‌شویم.
    دیده‌اید که من زبان رنگینی چون شاملو ندارم و شعرم شباهتی به رویایی نمی‌برد. شاید زبان این دو شاعر در دوره‌ی من کلیشه بود؟ و تو وقتی سعی کنی از دو قطب فرار کنی مکانت تنگ می‌شود. فقط با آگاهی به ضرورت شعر می‌توان شاعری کم گوی بود...



    نامه‌ی براهنی

    ... شرمنده‌ام من حتی یک شعر خوب ِ نیمایی ندارم. یا دست کم هیچ منتقدی نگفته و نشان نداده به مردم. خود من که درگیر شاعران دیگر بودم و اولین کسی بودم که نقد ساختاری شعر را به ایران آوردم و اولین کسی بودم که ظرفیت‌های شعر نیمایی را برشمردم و اولین کسی هستم که به ساختارهای شعر نیمایی رسیدم و آن را در دسترس مردم قرار دادم. در این آخرین شعر بلندم ببینید چطور ساختارهای متفاوت را با مفهوم عمیقاً چند صدایی وارد شریان‌های شعری بلند کرده‌ام که همه‌ی دوران و همه‌ی نحله‌های ادبی اعم از نقاشی و سینماتوگرافی را در بر می‌گیرد و در عین حال به نقد ریشه‌ای آن‌ها و ناکافی بودنشان را در بیان حقیقت برملا می‌کند.
    خوش آتیه باشید.



    نامه‌ی اخوان

    ... خُب گفته‌ام پیشاپیش در آن جمله‌ها و کاغذ‌ها نظرم را در باره‌ی شعر، چه شعر خودم، چه آن دیگران هیاهو‌ها... خُب دیگر شعر است جذبه‌ای در لحظه‌ی شور و سرمستی و یا فراق یا دیدار... همان که گفته‌ام. چه گفته‌ام؟ همان چه‌ها و چه‌ها








:

بایگانی

:


پرشین بلاگرز