![]() |
![]() |
![]() |
Nov 23, 2005
![]() پيش از ظهر، در يكی از سه شنبههای ماه آبان، اين آگهی در سراسر شهرستان ما به ديوارها الصاق شد : « تيمارستان دولتی به علت تراكم تيماران از اين پس تيمار ديگری قبول نخواهد كرد و به اطلاع میرساند كه طبق دستور مستقيم انجمن شهر و جناب آقای شهردار هيچگونه توصيه و تشبثی نيز پذيرفته نخواهد شد . مقتضی است كليهی اهالی غيور و شرافتمند اين شهرستان مفاد آگهی فوق را در نظر گرفته و به تيماران محترم هم تذكر بدهند .» ولی بعد از ظهر همان روز دو تن از اهالی « غيور و شرافتمند » شهرستان كه سابقهی ناراحتیهای مادی و ارثی و معنوی و لاحقهی مشكلات خانوادگی داشتند ديوانه شدند ، اگرچه منظرهی اين دو حادثه در هر يك از خانوادههای آنها ــ خانوادههای آقای « وحدانی » و خانم « شيرين خانم » ــ متفاوت بود . آقاي وحدانی تا ظهر سالم بود . مثل هميشه از خيابان گردی خسته و كوفته برگشت و به سلام دختران و پسران و زن وفادار مهربانش جواب گفت و به اتاق مخصوص خودش رفت . نيم ساعت بعد كلفت پيرشان را صدا زد، مدتی با او آهسته سخن گفت و بعد اجازهاش داد كه از اتاق بيرون برود. وقتی كلفت بيرون آمد ورقههائی در دست داشت كه مأمور بود هر كدام را به يكی از ساكنان خانه بدهد . زن آقای وحدانی يكی از ورقهها را گرفت و چون كوره سوادی بيش نداشت متوجه فرزندانش شد. دو پسر او همچنين سه دخترش هنوز در تعجب بودند. اما بالاخره زمانی رسيد كه تصميم گرفتند متن ورقهها را كه به صورت متحدالمآل تنظيم شده بود بخوانند . پسر بزرگتر، فرزند ارشد خانواده، يكی از ورقهها را كه مارك تجارتخانهی سابق پدرش بالای آن چاپ شده بود در دست گرفت و ديگران چشم به دهان او دوختند : متن کامل |
![]() |
|