باغ در باغ
باغ در باغ

Editor Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


May 19, 2004



    آخرين شعرِ اكتاويو پاز
    ترجمه: صفدر تقى‏زاده‏

    پاسخ و سازش‏

    1
    آه‏اى زندگى! كسى پاسخى نمى‏دهد؟
    كلامش به غرّش در آمد و بر پهنه آذرخش‏ها
    در سال‏هايى كه تخته سنگ بودند و اكنون غبار مِه‏اند
    حك شد. زندگى هرگز پاسخى نمى‏دهد.
    گوشِ شنوايى ندارد و صداى ما را نمى‏شنود؛
    سخنى نيز نمى‏گويد، زبانى ندارد.
    نه مى‏رود و نه مى‏ماند:
    مائيم كه سخن مى‏گوئيم،
    كه مى‏رويم،
    در همان حال كه از پژواكى به پژواك ديگر، از سالى به سال ديگر،
    كلام‏مان را غلطان درون تونلى بى‏انتها مى‏شنويم.
    آن چه ما زندگى‏اش مى‏ناميم‏
    خود را درون ما مى‏شنود، با زبان‏هاى ما سخن مى‏گويد،
    و از درون ما خويشتن را مى‏شناسد.
    همچنان كه چهره‏اش را تصوير مى‏كنيم، آينه‏اش مى‏شويم،
    ابداعش مى‏كنيم.
    ابداعى از يك ابداع؛ او ما را مى‏آفريند
    بى آن كه خود بداند از چه آفريده است،
    ما اتفاقى هستيم كه مى‏انديشد.
    او آفريده‏اى از انديشه‏هاست‏
    ما با انديشيدن مى‏آفرينيم،
    او در ورطه‏هاى موهوم پرتاب مى‏شود.
    در اعماق، در شفافيت‏ها
    آنجا كه شناور مى‏شود يا به گِل مى‏نشيند: نه زندگى، تصوّر زندگى.
    هميشه در سوى ديگر است و هميشه ديگر است،
    هزاران اندام دارد و هيچ ندارد،
    هرگز نمى‏جنبد و هرگز باز نمى‏ايستد،
    زاده شده تا بميرد، و در دمِ مرگ زائيده مى‏شود.
    زندگى آيا ناميراست؟ از زندگى مپرس،
    چرا كه خود حتى نمى‏داند زندگى چيست،
    اين مائيم كه مى‏دانيم‏
    كه او نيز روزى بايد بميرد و باز گردد
    به آغاز، به سكون اصلِ خويش.
    پايان ديروز، امروز، و فردا،
    اتلاف زمان‏
    و هيچ، مقابل آن.
    بعد ـ آيا بعدى خواهد بود؟
    آيا نخست‏زادگى نشانه زندگى است‏
    بافت زايشى دنياها،
    آغاز دوباره و دائمى چرخشى بى‏معنى؟
    كسى پاسخى نمى‏دهد، كسى نمى‏داند،
    تنها مائيم كه مى‏دانيم زندگى كردن براى زندگى است.

    2
    بهارِ ناگهانى، دخترى كه بيدار مى‏شود
    روى بسترى سبز كه خارها محافظتش مى‏كنند؛
    درختِ نيمروز، خم شده در زير بارِ نارنج:
    خورشيدهاى كوچك تو، ميوه‏هاى آتشِ سردى كه
    تابستان آن‏ها را در سبدهاى شفاف جمع مى‏كند؛
    پائيز سرسخت است، با نورِ سردِ خود
    تبرش را براى افراهاى سرخ تيز مى‏كند؛
    دى‏ها و بهمن‏ها: ريش‏شان يخى است،
    و ياقوت چشم‏هايشان را ارديبهشت آب مى‏كند؛
    موجى كه برمى‏خيزد، موجى كه مى‏گسترد،
    پيداها و پنهان‏ها
    روى جاده مدوّر سال.
    هر آن‏چه كه مى‏بينيم، هر آن‏چه كه از ياد مى‏بريم،
    چنگِ نوازى باران، كتيبه آذرخش،
    انديشه‏هاى شتاب‏زده، تأملاتى كه پرنده مى‏شوند،
    ترديدهاى راهى كه سرگردان است،
    شيونِ باد
    همچنان كه چهره‏هاى كوه‏ها را مى‏تراشد،
    مهتابى كه پاورچين روى درياچه راه مى‏رود،
    نسيم در باغ‏ها، نفس زدن‏هاى شب،
    اردوى ستاره‏ها روى مزرعه سوخته،
    نبرد نيزه‏هاى نور روى پهنه نمكزارهاى سفيد،
    فواره و تك گويى‏اش،
    نفس حبس شده شبِ باز و گسترده‏
    و رودى كه احاطه‏اش مى‏كند
    صنوبرى زير ستاره شامگاهى‏
    و موج‏ها، تنديس‏هاى آنى روى دريا،
    گله ابرها كه باد مى‏چراندشان‏
    ميانِ دره‏هاى خواب‏آلود، ستيغ‏ها، مغاك‏ها
    زمانى كه سنگ شده است، دوران‏هاى منجمد،
    زمانْ سازِ گل‏هاى سرخ و پلوتونيوم،
    زمانى كه مى‏سازد همان‏گونه كه ويران مى‏كند.
    مورچه، فيل، عنكبوت، و گوسفند،
    دنياى شگفت ما مخلوقات خاكى‏
    كه زاده مى‏شوند، مى‏خورند، مى‏كشند، مى‏خوابند، مى‏نوازند، وصلت مى‏كنند
    و به هر حال مى‏دانند كه مى‏ميرند؛
    دنياى انسانىِ ما، دور و نزديك،
    حيوانى با چشم‏هايى در دست‏هاش‏
    كه به ميان گذشته نقب مى‏زند و آينده را مى‏كاود،
    با تاريخ‏ها و ترديدهاش،
    خلسه قديس‏ها، سفسطه‏هاى اهريمنى‏
    شور عاشقان، ديدارشان، بگو مگوهايشان‏
    بى‏خوابى مردِ پيرى كه اشتباهاتش را برمى‏شمرد
    جنايتكاران و مردمان عادل، معمايى دوگانه،
    پدر ملت و پارك‏هاى كوره آدم سوزى‏اش،
    جنگل‏هاى چوبه‏دار و ستون‏هاى جمجمه‏ها،
    غالب و مغلوب‏
    رنج‏هاى دراز و يك لحظه شادمانى‏
    سازنده خانه‏ها و آن كه ويران‏شان مى‏كند،
    اين كاغذ كه من كلمه به كلمه رويش مى‏نويسم،
    كه تو با چشم‏هاى حيرت‏زده نگاهش مى‏كنى‏
    همه اين‏ها و هر چه هست، همه‏
    كار زمان است كه آغاز مى‏شود و پايان مى‏گيرد.

    3
    از تولد تا مرگ، زمان با
    ديوارهاى ناملموسش احاطه‏مان مى‏كند.
    ما با قرن‏ها، سال‏ها و دقيقه‏ها سقوط مى‏كنيم.
    زمان آيا فقط يك سقوط است، فقط يك ديوار؟
    گاهى، لحظه‏اى ما ـ نه با چشم‏يمان كه با انديشه‏هايمان ـ
    زمان را مى‏بينيم كه به درنگى آسوده است.
    دنيا نيمه باز مى‏شود و ما به نيم نگاهى مى‏بينيم‏
    ملكوت آراسته‏اى را
    شكل‏هايى ناب را، حضورها را
    بى‏جنبش، شناور
    سرِ ساعت، رودى كه از رفتار باز مى‏ايستد:
    حقيقت، زيبايى، شماره‏ها، گمان‏ها
    ـ و خوبى، واژه‏اى مدفون‏
    در قرنِ ما.
    لحظه‏اى بى‏وزن يا بى‏دوام،
    لحظه‏اى بيرون از لحظه:
    انديشه مى‏بيند، چشم‏هاى ما مى‏انديشند.
    سه گوش‏ها، مكعب‏ها، كره، هرم‏
    و ديگر شكل‏هاى هندسى‏
    انديشيده شده و تصوير شده با چشم‏هاى ميرا
    اما شكل‏هايى كه از آغاز اينجا بوده‏اند،
    همچنان خوانا هستند، دنيا، نوشته پنهانى‏اش‏
    دليل و اصل گردش چيزها
    محورِ دگرگونى‏ها، پاشنه بى‏تكيه گاهى‏
    كه بر مدار خود مى‏چرخد، واقعيتى بى‏سايه.
    شعر، قطعه‏اى موسيقى، معادله‏
    حضورهاى ناآلوده زاده هيچ،
    ساختارهايى ظريف‏اند
    كه برفراز مغاكى بنا شده‏اند:
    بى‏نهايت‏هايى جا گرفته در قالب نهايت‏هاشان
    و آشوبى نيز تابع تناسب پنهان خويش.
    از آنجا كه خود مى‏شناسيمش، پس اتفاقى نيستيم:
    بلاى به خير گذشته، به سامان مى‏رسد.
    نور و اثيرى بى‏وزن كه‏
    به زمين و به زمان گره خورده است‏
    انديشه‏اى كه دنيا و وزن‏ها را نگه مى‏دارد،
    توفان‏هاى خورشيدى هستند كه به صورت يك مشت علامت‏
    روى تكه كاغذى اتفاقى ظاهر شده‏اند.
    انبوهِ چرخنده‏
    شواهدِ شفاف‏
    آنجا كه چشم‏هاى ادراك‏
    آبى مى‏نوشد ساده چون آب.
    جهان با خود هم قافيه است،
    باز مى‏شود و دو نيم مى‏شود و زياد مى‏شود
    بى‏آن كه يكتا بودن از دست بدهد.
    حركت، رودى كه تا بى‏نهايت جارى است‏
    با چشم‏هاى باز در ميان سرزمين‏هاى پر پيچ و خم‏
    ـ نه بالايى هست و نه پايينى، آن چه نزديك است‏
    دور است ـ
    باز مى‏گردد به اصل خويش‏
    ـ بى‏هيچ بازگشتى، اكنون به صورت فواره‏اى‏
    از سكون در آمده است.
    درختِ خون، انسان احساس مى‏كند، مى‏انديشد، مى‏شكفد،
    و ميوه‏هاى غريب بار مى‏آورد: كلمات.
    آن‏چه انديشيده شده و آن‏چه احساس شده در هم تنيده مى‏شوند،
    ما تصورات را لمس مى‏كنيم: آن‏ها اندام‏هايند و
    آن‏ها شمارگانند.
    و همچنان كه مى‏گويم آن چه را كه مى‏گويم‏
    زمان و مكان گيج و منگ و بى‏قرار فرو مى‏افتند.
    به درونِ خويش فرو مى‏افتند.
    انسان و كهكشان به سكوت باز مى‏گردند.
    اين آيا مهم است؟ آرى ـ اما مهم نيست:
    ما مى‏دانيم كه سكوت موسيقى است و اين كه ما
    در اين كنسرت سيم‏سازى بيش نيستيم.



اين شعر كه ترجمه اليوت واين برگر به انگليسى است، آخرين شعر پاز است كه پيش از مرگش در سال 1998 منتشرشده است


    سه کار از محمود داوودی



چه کسانی را دوست دارم که حالا درنيمه شب
ازلابلای پرده ها يکی پس از ديگری ظاهرمی
شوند و هرکدام داستانی به دوسطرمی گويند
وپرده می بندند تا به پژواک صداهای درهم
گوش کنم وبه يکی بيندِشم که بااوعشق بازيدم
که فکرمي کنم حتی در زير سايه ی چتری که
پس از باران خريديم عشق غايب بود




چه خوب که هستم ودر گفتگوی بی پايان مرگ و
زندگی سراسر می درخشم مثل ستاره ای که حالا
در جايی می درخشد و راهنمای من است و ترا
به يادم می آورد در گرمای تف کرده ی کوچه ی
بی پايانی که از مرگ تصويری دورداشتيم و فکر
می کرديم که جهان روزی درهايش را به روی
ما می گشايد تا ما با راستی زندگی را با صداقتی
طاقت فرسا ادامه دهيم و دورغ نباشيم تا دم مرگ
مثل ستاره ای که حالا در جايی خاموش به خاک
افتاده است.





و در اين فضا عبور می کنم معبر يادهاست و معبر
فراموشی حافظه ی ممتد روزانه و عادتها وهمچنان
حافظ هرچه که از دست رفته و بازنمی گردد و دراين
فضا ديگران هستند پل های ارتباط و پل های ويرانی
سوء تفاهمی بی وقفه که فضا را گاهی تنگ می کند و
نفس را می ُبرد.








:

بایگانی

:


پرشین بلاگرز