![]() |
![]() |
![]() |
Jun 24, 2004
![]() آنکه برای سایهاش مینویسد مخاطبی ندارد. بوف کور تا زمانی که لحن آن از طرف خواننده کشف نشود، خواننده ندارد. هدایت خوانندهاش را فریب میدهد ( مگر همهی نویسندگان فریب نمیدهند؟ ) با بیاعتنایی و تظاهرکردن به آن که دل مشغول تر و درگیرتر از آن است که متوجه حضور کسی باشد، زمزمهاش را میبافد تا مخاطب گوشش را نزدیک بیاورد و با حواس جمع به این پچپچهی انگار بیانتها گوش فرادهد. اگر هدایت این داستان را با لحنی دیگر میگفت نمیدانم کسی گوش میداد یا نه. اما شک ندارم لحن دیگری جهان دیگری را برملا می کند. در میان نویسندگان ایرانی هم کم نیستند کسانی که دارای لحنی هستند که در میان لحنهای دیگر قابل تشخیص است و هوشنگ گلشیری یکی از آنهاست. " راستش را اگر بخواهی من کشتمش، باور کن . میشود هم گفت ما، البته نه با چاقو، یا اینکه مثلاً هلش داده باشم. خودت که میدانی، حالا چطور؟ همین را میخواهم برایت روشن کنم. برای همین هم گفتم تنها باشیم بهتر است. آنها هم اگر ناراحت شدند، بشوند. یعنی من دیدم نمیشود ، با برادر و حتی زنت نمیشود به این صراحت حرف زد. شاید من نمیتوانم با جمع چند نفری صمیمی بشوم . در ثانی مطمئن نبودم بفهمند. تو؟ نمیدانم؟ " این شروعی است بیمقدمه، نمیدانیم قهرمانهای داستان کی و کجا هستند، نویسنده هم کمکی نمی کند. راستش زیاد هم مهم نیست، نویسنده ما را با جمله اول غافلگیر میکند. داستان را که ادامه بدهیم متوجه میشویم که خود راوی هم غافلگیر شده، او قرار است چیزی را بگوید که ظاهراً میدانسته، اما در واقع با روایت داستان برای دیگری تلاش میکند ماجرا برای خودش هم روشن بشود، او مطمئن نیست که قاتل است. او در جستجوی آن است که بداند قاتل کیست. جستجو برای یافتن حقیقت ودر میان گذاشتن آن با خواننده، این داستانی کهن است، نمونهی قدیمیاش ادیپوس شهریار است. او که در پی یافتن قاتل سرآخر در مییابد که قاتل کسی نیست جز خودش. گلشیری این داستان را میداند اما عکس آن را عمل میکند. او در شروع به قتل اعتراف میکند و با تعریف ماجرا تلاش میکند که خود را تبرئه کند. این نامهی برائت را اما برای گوشهای شنوا مینویسد. ( ... یعنی من دیدم نمیشود، با برادر و حتی زنت نمیشود ...) گوشهای شنوا دغدغهی گلشیری است. شروع داستانی را که خواندید می توان به طریقی بیانیهادبی گلشیری تلقی کرد. او نمیتواند با جمع چند نفری صمیمی بشود. چند نفر در جستجوی ایجاد زبان و علامتی همگانی هستند. گلشیری نویسنده در جستجوی صدایی فردی است. همچنان که راوی در ( هر دو روی یک سکه ) در جستجوی یافتن نقش فردی خود در این ترکیببندی است. با حذف توصیف ها و ظاهر آدمها که در داستان ایرانی آمده و خواننده با آن آشنا است گلشیری چیز دیگری جایگزین میکند و آن لحن است. سرچشمهی لحن در اکثر کارهای او شک است. شککردن به روایت دیگران، به روایان گذشته و حال. راویانی که با ضرس قاطع میگفتند و میگویند. اگر در رمان شازده احتجاب چند راوی هست به خاطر شگفتزده کردن خواننده نیست- کاری که این روزها مُد شده است- بلکه از آن روست که از تاریخ چندین روایت هست. به اندازهی آدمها، گلشیری تمجمج میکند، از این در وآن در حرف می زند تا یقینی را که نیست برملا کند. او بیش ازخواننده نمیداند. همپای اوست . و میداند که نظارت او نظارتی فردی است . و به تبع آن اخلاقی فردی زاده میشود. آنچه که گلشیری را نویسندهای مدرن میکند درگیری اخلاقی و مسئولیت فردی اوست. ( شگفت آنکه اخلاقیترین نویسنده ایرانی به بی اخلاقی متهم میشود.) چون او اخلاق قومی همگانی و حزبی را به چالش می طلبد و از طریق داستانهایش به مرزهای آزادی نزدیک میشود. آزادیی که خود را در به همریختن نحو زبان و شکل متفاوت جملهبندی نشان میدهد. جملههایی که گاهی به جای توصیف روشن، تاریکاند. او در حین نوشتن نویسنده میشود. امکانات بسیاری هست برای روایت و او این را میداند. اینجاست که عدم یقین ( ضعف نویسنده) به قدرت او تبدیل می شود. او در عین آگاهی به امکانات گوناگون باید یک امکان را انتخاب کند و در عین حال به خواننده گوشزد کند که این تنها امکان نیست برگرفته از: مکث هفتم- بهار ۱۳۷۷، ویژه نامه ی هوشنگ گلشیری |
![]() |
|