![]() |
![]() |
![]() |
Oct 11, 2005
« چون قصه بدینجا رسید دنیازاد با خواهر خود شهرزاد گفت این حدیث ها چه نیکوست. این ها بیش از سحرهای چشمان لعبتان دل مردم بفریبد. شهرزاد گفت اگر زنده بمانم و ملک مرا نکشد در شب آینده خوش تر از این حدیث خواهم گفت. ..
هزار و یک شب، شب هزارم
«ها...؟» «آبجو.» «چیزی...؟» «نه. آبجو.» توی کافه، انگار هیچ جا، جا نبود. در حالیکه میزهای کنار پنجره همه خالی بود. رفتم نشستم توی کنج. در پناه از دو سو. جرعهی اول را سرکشیدم. سرد. سردم شد. نفس عمیق کشیدم و هرچه سرما بود را دادم بیرون. تکیه دادم و به فوتبال نگاه کردم. از جایی که نشسته بودم فقط دویدن رنگها را می دیدم. کنار دستیام گیج و منگ نگاهم میکرد و ور میزد. هیچ نفهمیدم. بیخودی تشکر کردم. حتی گیلاسم را بالا بردم رو به او و آرام نوشیدم. مردی نشسته بود کنار میز مشتاقان و هی کلهاش را می جنباند و می خندید. توپ انگار از کنار دروازه رفت بیرون. همه آه کشیدند. همه ایرانی. پسر جوان هرکولی که نشسته بود کنار مردی که می خندید، برگشت و چیزی گفت. مرد هنوز میخندید. هرکول نگاهش به من افتاد. نگاهم را دزدیدم. بعد بلند شد رفت طرف دستشویی. کلهاش را با عصبانیت میجنباند. دوباره نگاهم را دزدیدم. صاحب کافه آمد با مشتی پسته. گذاشت روی میز، چشماش ولی به بازی بود. یکباره هویی کشید و پا به زمین کوبید. همه هویی کشیدند جز من و کنار دستیام. گفتم «چه تیمی...» گفت «گرفتی مارو؟» پسته شکستم. چندتا، تند. از پسته شکستنام انگار خسته شد و رفت پشت پیشخاناش که آشپزخانه هم بود. گرفته بودمش، وگرنه همه میدانستند کجا با کجاست. حالا مقابل هم بودند و می جنگیدند. من خوب نمیدیدم. آنها که جلو بودند خوب می دیدند. مردی که می خندید، جایش از همه بهتر بود. گرد بود مثل توپ. پاهایش به زمین نمیرسید. از آن مردهایی بود که فقط با دو انگشت میتوانست گردویی را بشکند و بخورد. اصلا مرد پستی بود. معلوم بود از خندیدنش و نگاهش و سری که تکان میداد که یعنی همه کسخلاند. نگاهش چرخید سمت من. برگشتم به کنار دستی ام نگاه کنم که رفته بود. نگاهم را ادامه دادم تا دستگاههای بازی که دوتا سیاه کنارش بودند. معلوم بود که باختهاند. چون آن یکی که درازتر بود خیره شده بود به دستگاه که انگار جان دارد و با او مخالف است. فکر میکرد اگر کس دیگری بود، دستگاه جا میزد و پول شروشر از کونش میریخت. کوتاهه توی جیبهایش را میگشت و سرش را به نشانهی نداری تکان میداد. درازه دوباره به دستگاه نگاه کرد. بغض کرده بود. صورتش تیرهتر شده بود. ناگهان عقب رفت مثل این که کسی از پشت کشیداش. بعد سرش افتاد پایین و آرام رفت به سمت در پشتی کافه که هنوز باز بود. هلش میداد کسی. دوباره برگشت نگاهی کرد. ببر سیاهی که طعمهاش را از دست داده بود. کوتاهه هم با سری افتاده و احتمالا با خونی سردشده در رگهاش رفت دنبالش. به میز کناری نگاه کردم. پیرزن همسایه بود. اول نشناختمش. فکر نمیکردم نای کافه آمدن داشته باشد. آن هم اینجا. با این همه ایرانی. و مردی که آنجا گرد و قلنبه نشسته بود و به همه چیز میخندید. مردی که فکر میکنم هیچ گاه خیال نکرده بود. هیچگاه، هیج جا را ندیده بود. حالا آمده بود اینجا و نشسته بود و به ما میخندید. کفری بودم. اما نه آنقدر که بلند شوم بگیرمش و از کافه پرتش کنم بیرون. خشم نداشتم که میتوانستم اینجا بنشینم و به مردم نگاه کنم و حتی بلند شوم بروم آبجوی دوم را بگیرم. کسی پشت پیشخان نبود. سرم را برگرداندم. از اینجا بهتر میدیدم. در کافه باز شد و چند نفر یکراست آمدند سمت من که هنوز کنار پیشخان بودم. بلند حرف می زدند. کلهپا. فنلاندی. برگشتم و حسین روبرویم بود. «ها...؟» «آبجو.» «چیزی...؟» «نه. آبجو.» دیدم نمیشود اینجا ایستاد. سر راه بودم. سر راه فنلاندیها. سر راه ایرانیها که میآمدند کوبیده بگیرند. برگشتم سرجای اولم. همسایهام خم شده بود روی خودش و کلهاش تکان میخورد. ترسیدم، که دارد میمیرد. اما یک مرتبه سرش را بلند کرد و نگاهی به دور و بر انداخت و بعد لیوان شرابش را برداشت و سرکشید. صورتش پف نداشت و خسته به نظر نمیآمد. و در نگاهش نفرت از همیشه کمتر بود. نیمهی اول تمام شد و حالت کافه مثل سینمایی شد در وقت آنتراکت. پر از خیال. آنها که جلو بودند و خوب میدیدند بیشتر در معرض خیال بودند. من چون خوب نمیدیدم در معرض هیچ بودم. من از صداها و حرکتها میبایست از نتیجه باخبر میشدم. و تا زمانی که صداها پیش از رسیدن به اوج فرو میافتادند و تا زمانی که حرکتها در فضا رها میشدند و ادامهاش به سکون میرسید، هیج بر هیچ بود. شاید برای همین دلم میخواست یک تیم گلی بزند، تا ببینم چه پیش میآید. بدم نمیآمد از تغییر. بدم نمیآمد که حرکتها و صداها به اوج در فضایی برسد که هماهنگ بود. که هرکسی باصدای خودش می خواند و گوش به صدای دیگران هم می داد. فنلاندیها که کلهپا بودند آمدند روبروی میز من نشستند. پشت به مشتاقان. سه نفر بودند. لباس کار تنشان بود. اما رفتارشان مثل کسانی بود که از غارت و دزدی برگشتهباشند. گیلاسها به هم می زدند. مشتها روی میز می کوبیدند. صدایشان گیلاسهای معلق بار را میلرزاند. صدای تلویزیون پایین بود. مشتاقان به فنلاندیها نگاه میکردند و آنها به تخمشان هم نبود. سرگرم تقسیم غنایم بودند. نیمهی دوم شروع شد. صدای تلویوزیون بالا رفت. فنلاندیها برگشتند به پشت سر نگاهی کردند و بعد برگشتند دوباره به خندیدن. بازیکنها آمدند توی زمین. دوربین روی یک تکه پلاستیک که روی چمن قل میخورد، زوم کرده بود و پلاستیک هی نمایش میداد. روی یک دست میایستاد و بعد دوباره قل میخورد میپرید هوا، بعد چتر نجاتش را باز میکرد و آرام روی چمن مینشست. صدا بالاتر رفت. فنلاندیها هنوز صدایشان بالا بود و به تخمشان هم نبود. تصویر تمام زمین و من که نقطههای رنگی میدیدم و حدس میزدم چون توپ را نمیدیدم. دوباره حرکت و صدا آغاز شد و من بی خیال شدم. دوتا آبجو خورده بودم با شکم خالی اما هیچ اثر نداشت. به پیرزن نگاه کردم که دیدم دوباره سرش پایین است و تکان میخورد. این بار نترسیدم. این بار سرش را بالا آورد، نگاهی به دور و بر انداخت بعد دوباره سرش پایین رفت. دستگاه بازی نور آبی پخش میکرد و نور اضافه شده بود به موهایش. همیشه چند رنگ بود. لیوان شرابش پر بود. سفید، که آبی میزد. هرکول جلوتر از همه نشسته بود و ناخن می جوید و هربار که تف میکرد با غضب نگاهی هم به مردی که میخندید میانداخت. بلند شدم رفتم نزدیک تر که بهتر ببینم. کنار مردی که میخندید جایم شد. بدنم را به سمت دیگری چرخاندم تا نبینمش. اما هرکول نمیگذاشت. برگشتم و دیدمش که نمیخندید. حالا که نمیخندید آن قدر پست نبود. چشمها بی تجربه مثل بچه و دستها بزرگ و قوی که به درد بلند کردن چیزهای سنگین فقط می خورد. و او با این چشم ها و دستها در معرض نفرت بود. تیمی که ما طرفدارش بودیم، تیم پرتی بود. دروازهبانش از همه پرت تر. غش میکرد و گاهی مثل کتک خورها روی زمین نمایشی میغلتید. و دیگران که به هم چشم غره میرفتند و خونشان مسموم بود و کند می چرخید و اندامشان زیر سلطهی چیزهایی بود که ما نمیدیدیم. دست تکان دادم برای حسین. حواسش به ایتالیا ایتالیا بود که نمیتوانست روی پاهایش لق نخورد. ایتالیا ایتالیا خیالش جمع بود که یکی حواسش جمع هست جمع اش میکند و بیشتر لق میخورد و حسین با هر لقی که او می خورد لق میزد. خندهدار هم نبود. کارش بود که آبجوی ارزان بفروشد و حواسش به مشتریها هم باشد. تاکسی خبر میکرد و تا پارکینگ پشت کافه همراهیشان میکرد، سوارشان میکرد و آدرس میداد به راننده و دوباره برمیگشت پشت پیشخانش. اما ایتالیا ایتالیا معلوم نبود قصدش چیست. بین رفتن و ماندن گیر کرده بود. دستم همینطور بالا بود به امید حسین، که حواسش نبود. چون نمایش ایتالیا ایتالیا پر از بدیههسازی بود. میرفت طرف بار و با دست میکوفت روی پیشخان و بعد سرش را میگذاشت روی دستش تا بعد با حرکتی سریع برگردد به سمت میزها و چرخی بزند تا دوباره برگردد سرجای اولش. نا امید شدم از حسین. به فوتبال برگشتم. دیدم خستهام. خسته از آنها که به سمت هدف میرفتند. به توپ نمیرسیدند. توپ در فضایی میرفت که آنها نمیدیدند. خسته بودم از فکر کردن و به یادآوردن که آمدم اینجا و حالا خستهتر بودم. یک روز تلفن کرد و گفت: «داریم سقوط میکنیم.» گفتم «بیخیال» گفت «چون بیخیالم میفهمم پسر، هیچ چیز بهتر از بیخیالی نیست برای کشف. اتفاقها در بیخیالی اتفاق میافتند.» زیادی شعر میگفت. خودش میفهمید که شعر میگوید و همین خیال آدم را راحت میکرد، اینقدر راحت که وقتی شنیدم، گفتم مادر جنده. به آدمها نگاه کردم. خستهتر شدم. زدم بیرون. بیرون سرد بود و باد میآمد. از مسیری پرت که از میان درختها میگذشت، رفتم به سوی خانه که فقط بیفتم. در شیب کوچه، پیرزن همسایه میرفت با گربهای در کنار. هیج وقت ندیده بودم گربهای اینطور کنار آدم راه برود. عین سگ. سپتامبر ۲۰۰۵ |
![]() |
|