![]() |
![]() |
![]() |
Dec 21, 2005
چهار شعر از فرهنگ کسرایی گاه که در آینه نگاه میکنم پنج سالم میشود، بعد بوی حولهی تمیز و بخار حمام مرا میبرد به حمام عمومی " شهرزیبا ". بوی حولهی تمیز و بخار حمام مرا مینشاند در سربینه و چشمام را میکارد در سوراخ در حمام و روحم میآمیزد به کفهائی که به آرامی با آب از سر و موهای بلند و سیاه دختر خالهام از روی شانهها و کمر باریک و باسن قشنگاش به پائین میسُرد. آبِ داغ و بخار مرا میمالد به سینههای کوچک خواهرم دستم میلغزد به روی شکمش و نگاهم، وای نگاهم میماند آنجائی که همیشه پر از کف است، بعد آب سرد خالی میشود روی سرم من جیغ میزنم خواهرم میخندد. من در آینه نگاه که میکنم یازده سالم میشود. بوی حولهی تمیز و بخار حمام مرا میبرد زیر دست دلاک زیر دستهای سنگین و کیسهی زبرش زیر چشمهای هیزش و لبخند بیمعنی پدرم و نگاهم را میکشاند به چیزی که از زیر لنگش نباید بیرون میافتاد و میافتاد به بالا و پائین شدن دستهایش که نباید زیر لنگم میرفت و میرفت بعد آب داغ خالی میشد روی سرم تنم گر میگرفت و من جیغ میکشیدم پدرم اخم میکرد و دلاک هم. من در آینه که نگاه میکنم مارمولکی میشوم روی دیوار حمام. مارمولکی که میبیند، زیر دوش آبِ گرم تنم خوابیده است. تن ِخستهای که هنوز پس ماندهی هیجان مهیبی عضلهی تنش را میپراند. تن ِخستهای که هنوز شرشر آب، پس ماندهی التهابش را از روی شکمش نشُسته است، بخار آب و بوی صابون و بوی تن همه جا را پرکرده است. مارمولک جابهجا که میشود و روی سقف میرود، تن خسته گریهاش میگیرد. گاه که در آینه نگاه میکنم کف و تیغ و خون ِروی صورتم مرا میخندانند. خنده که روی لپم چین میاندازد خون از روی لبم به دهانم میچکد. تیغ مرا خوب میشناسد هرچند که سرگذشتِ من گاه تیغم را خونی میکند، تیغ با من اما خوب کنار میآید. بعد آبی به صورتم میزنم حولهی داغی روی صورتم میاندازم و با بخار آب حل میشوم در آینه. گاه هم میشود که از آینه میبینم، چشمهایم را بستهام. شاید خوابیدهام یا فکر میکنم باز دارم خواب میبینم؟ کاش میدانستم کی آینهام را شستهام. در خواب دیدم که زیر شکوفههای درخت آلبالو سگی مرده است. ولی من کنار جوب ایستاده بودم و ماهیها را میشماردم. هشت تا ماهی قرمز، یک ماهی سفید، دو تا ماهی انگار سبز یا بنفش، یک مارمولک... مارمولک یا مارماهی؟ مادربزرگم گفته بود: اینجا مارماهی پیدا نمیشه. خواهرم ولی همیشه مارماهی نقاشی میکرد. من ایستاده بودم کنار حوض و دنبال ِمارماهی میگشتم که پدرم داد زد: هر کی مارماهیآرو تو باغچه پیدا کنه، یه تومن پیش من داره. پسردائیم پیدا کرد. تمام باغچه را زیر و رو کرده بود. مادرم فقط ایستاده بود در بالکن و زل زده بود به شمعدانیهایش بعد انگار یک نفر از پشتِ بام داده زده بود: آخه چیکار به این مارماهیآ دارین؟ که پدرم جلوی در دوباره داد زد: یه تومن گیرتون میآد. من پاهایم میلرزید. من هنور هم اگر کسی جلوی در بایستد و داد بزند پاهایم میلرزند. به خواهرم گفتم: چرا مارماهیآت سیاهَن؟ - برا اینکه... سیاهن دیگه. مثِ اون سگه. - کدوم سگه؟ - همون که زبونش لای دندوناش گیرکرده بود. - اون سگه زیر درخت آلبالو رو میگی؟ - همون که مارماهیخورش کرده بودن. بعد من رنگم پرید. یعنی مادر بزرگم گفت: چرا رنگِات پریده بچه؟ خواب زده شدی؟ هنوز هم نمیدانم. شب است وَ تک چراغ راهرو سوسو میزند. آنجا کنار درگاه سوسکی ایستاده است وَ کنارش خواهرم با موهای آشفته و جاروی دستِ بلند ِبابلی. من از اینجا نگاه میکردم. خواهرم جارو را بلند کرده و منتظر است تا سوسک تکانی بخورد من، یا کسی که شبیه من میتوانست باشد بیخ ِدیوار چسبیده است مثلِ سایه. من از اینجا نگاه میکردم. بعد سوسک یک قدم به جلو میرود خواهرم هم آهسته قدمی برمیدارد چراغ و راهرو هم همینطور. همه چیز با سوسک یک قدم میرود جلوتر به جز آن سایه. من از اینجا نگاه میکردم. ناگهان دستهای خواهرم بالاتر میروند، کمرش خمیدهتر میشوند و چشمهایش درشتتر وَ جاروی دست بلند بابلی با صدای نفس ِکوتاهی محکم میخورد روی سوسک. دل و جگر سوسک میپاشد به دیوار به جائی که سایه بود به جائی که من، یا کسی که شبیه من میتوانست باشد، ایستاده بود. من از اینجا نگاه میکردم از پشت پنجرهام در خواب. خواهرم نگاهی به من انداخت با لبخندی بر لباناش. دستی به موهایش کشید و رفت در تاریکی محو شد. بعد آن سایهی روی دیوار مثل ِآب به پائین سرازیر شد وَ باقیماندهی سوسک را با خود شست و برد یا میخواست که ببرد یا... که دست زنم از پنجره بیرون آمد و شانههایم را به آرامی تکان داد و گفت: غذا حاضر است. خواب آلود گفتم: چی داریم؟ گفت: دل و جگر. چه میتوانستم بگویم من دوستی را که کنارم ایستاده بود هنوز در خواب میبینم. فرز و چابک بود و شاگرد اول کلاس. فوتبال خوب بازی میکرد وبسکتبال را از من یاد گرفته بود. کنارم ایستاده بود، ولی قرار نداشت فکر میکردی هرلحظه امکان دارد که برود نگاهش هم نگران بود. بعد رفت وعکسش را جاگذاشت روی سنگ قبرش. کاش من رفتناش را دیده بودم. من در خواب که تنها ایستاده باشم گریهام میگیرد. از کتاب " کابوس های طلائی " برگرفته از: وبلاگ « من و مهاجرت |
![]() |
|