باغ در باغ
باغ در باغ

Editor Khalil Paknia

باغ در باغ    | برگ‌ها   | شعر    | داستان   | نقد   | تماس   |


Jul 26, 2009




    Jul 22, 2009

      ۱
      ...روی هم می‌چید شاخه‌های سوزان را
      وز ره دودی که برمی‌خاست از آن‌ها
      نقش آن مطرود حیله‌جوی را می‌دید
      آن مزور میهمان پُرخطر را خوب می‌پائید
      چون به بانگ باد و باران گوش می‌داد
      به‌نظر می‌آمدش کان فتنه آزار مردم دوست
      هست در کار سخن گفتن..

      منظومه«سریویلی»- نیمایوشیج



      ۲
      ...وقتی جمعيتی عظيم كه بچه‌ی دانشگاه است بيرون‌ نگه داشته می‌شود و دوگانه‌ را از خيابان‌های اطراف به درگاه يگانه می‌گزارد، عملاً يعنی آن‌ها كه چمن دانشگاه را (‌در هر دو معنی) آسفالت كرده‌اند در محاصره‌اند؟ آيا با رُمبيدن حصارهای ذهنی، دژبانان قلعه‌های سابقاً پرهيبت به مدافعان حريمی پشت نرده‌ها تبديل می‌شوند كه به‌سرعت آب می‌رود و مدام كوچك‌تر می‌شود؟
      نرده‌های ظريف دژها محمد قائد- ۳۰ تیر ۸۸




      ۳
      ...پایان بازی به این صورت نیست که همه به خانه‌هایشان روند و منتظر باشند تا بازی دیگری آغاز شود. سوژه‌ها، ذهن‌ها، دگرگون می‌شوند. بیزاری پدید می‌آید، از هرچه دل‌انگیزش خوانده‌اند. برای همه، این جنگ با خدا نخواهد بود. کاری که توده‌ی مردم می‌کنند، این است که میان خدای خود و خدای آن‌ها فرق بگذارند. مردم در طول تاریخ چنین کرده‌اند، باز هم چنین خواهان کرد و این حق آنان است. این بار اول نیست که مردم در برابر مقدسان قرار گرفته‌اند. باز هم این بار، خدای این طرف و خدای آن طرف یکدیگر را خنثی می‌کنند و ستیز، زمینه‌ای زمینی می‌یابد. در جنبش این روزها، خدایان هنوز به جنگ یکدیگر نرفته‌اند. آنان هنوز در سازش با یکدیگر به سر می‌برند و می‌توانیم با نظر به نقش سوژه‌ساز آنان بگوییم که سوژه‌ها، هنوز سوژه‌هایی یکسر متفاوت نشده‌اند....
      در ایران چه می‌گذرد؟ مقاله‌ی دوم محمدرضا نیکفر





    Jul 20, 2009

      مشروع و مقبول


      اما کار در محدوده جنگِ الفاظ خلاصه نمی‌شد. جنگ کلمات، از پسِ جنگ عمیق‌تری سر برمی‌کشید: جنگ عمیق‌تری بر سر مفاهیم اساسی و اصولی، و به آسانی هم نمی‌شد از چنین جنگی خلاصی یافت. هنوز فرمان مشروطیت صادر نشده بود که در جمع گروهی مشروطه‌خواه، در حضور مجتهد تبریز، یکی ندا در داد که«دولت مشروطه داده است» گفتند سندش کجاست و تلگرافش کو؟ گفت: دولت به شما مجلسِ مشورت داده‌است و تلگراف آنهم رسیده‌است. من خبر دارم، حاج علی گفت: ما مشروطه می‌خواهیم نه مجلس مشورت. گفت: مجلس مشورت، همان مشروطه است. حاج علی آشوب کرد که من مردِ عوام هستم جز لفظ مشروطه چیزی نمی‌دانم، باید این لفظ را بدهند. لفظ دیگری به کار نمی خورد. قال‌ و مقال زیاد شد و هر کسی حرفی زد. آقا میرهاشم گفت:نزاع لفظی است. آقا میرزا علی اکبر خطاب به میرهاشم کرد که:آقا راحت بنشینید و فساد نکنید و کار را ما را معیوب ننماید.. »
      ظاهرا بعضی مردمِ«عوام» آن روزگار، هوشیارتر و روشن‌بین‌تر از روشنفکران زمانه خود بودند. از این جماعت، حکایت‌های خواندنی‌تری در دست است. این بار راوی تقی‌زاده است و زمان، زمانی است که محمد‌علی شاه بر سریر قدرت نشسته است و کشمکش‌ها و دعوای «مشروعه» یا «مشروطه» آغاز شده‌است.
      تقی‌زاده می‌گوید:«...مخبرالسلطنه میان شاه و ملت، رفت و آمد می‌کرد. شاه می‌گفت من مشروعه را قبول دارم نه مشروطه را. آخوندها گفتند بلی این درست است ما مدعی شدیم. آقا سیدعبداله بهبهانی و دیگران گفتند مشروعه درست است. در این میان مشهدی باقر، وکیلِ صنف بقال فریاد کرد و به علما گفت: آقایان ما عوام این اصطلاحات عربی سرمان نمی‌شود. ما مشروطه گرفته‌ایم. سعدالدوله مدعی‌شد گفت: اصلا مشروطه درست نیست غلط است. این را اوایل که از فرانسه ترجمه کردند «کنستی توسیونل» را «کوندیسیونل» کردند...»




      برگرفته: مشروطه ایرانی- ماشاءالله آجودانی
      چاپ اول- لندن ۱۹۹۷، ص ۳۶۷-۳۶۶




    Jul 16, 2009


      ده برگ از «کتاب مشاهیر»
      و. م. آیرو


      ۱
      فروغ فرخ‌زاد

      تابستان سال ۲۰۰۷، در قایق ماهی‌گیری"یورکی"(یکی از دوستان فنلاندی)ام،
      جشنی الکی‌خوشانه گرفته بودیم و کله‌مان گرم
      از ودکای اسمیرنوف شده بود.
      از دور زنی ‌را دیدیم که کنار ساحل تنها نشسته بود، پاهای‌اش را
      تا زانو در آب کرده بود و چشم از جست‌وخیز قورباغه‌ها
      و وزغ‌های خوشبخت برنمی‌داشت.
      به یورکی گفتم: برویم نزدیک ساخل. قایق را روشن کرد
      و نزدیک که شدیم دیدم فروغ بود، خودِ خودش:
      فروغ فرخ‌زاد در "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد".
      پیاده شدم.
      گفتم: سلام.
      بعد گفتم: من عاشق شما هستم.
      زانو زدم، دست‌های‌ام را در هم گره کردم و گفتم: حاضری با من ازدواج ‌کنی؟
      خندید و گفت: من؟! من مُرده‌م.
      به او فهماندم که این مسئله برای من اهمیتی ندارد، و قضیه‌ی کاملاً پیش پا افتاده‌ای‌ست.
      گفت: ما حالا در شعر تو هستیم؟
      گفتم: شعر کدام است! ما در فنلاندیم. همین‌جا، کنار این برکه
      و دریاچه. این هم دوستم،ـ یادم رفت معرفی کنم،
      اسم‌اش "یورکی"ست...

      مستی داشت فروکش می‌کرد و ما دیگر ودکایی در چنته نداشتیم.
      یورکی هم دیرش شده بود و باید می‌رفت از مادرش
      که پای‌اش شکسته بود عیادت کند.
      لعنت به این شانس و هزاران لعنت!ـ
      وگرنه میان قورقور شادی‌بخش وزغ‌ها و قورباغه‌ها
      کنار همان برکه، داخل همان قایق، ازدواج‌مان را جشن می‌گرفتیم
      و اسم بچه‌های‌مان را هم به‌ترتیب می‌گذاشتیم:
      کامیار
      و کلارا!


      ۲
      نیمایوشیج

      وقتی که به‌دنیا آمد
      "توکا"یی نبود
      طبیعتی نبود
      "ری‌را"یی نبود.
      وقتی که از دنیا رفت:

      توکا، طبیعت و ری‌را،
      هرسه شدند
      نیما.



      ۳
      اورهان ولی کانیک

      با اورهان ولی، یادش به‌خیر
      در "قره گمرکِ" استانبول
      در یک قهوه‌خانه نشسته بودیم...
      من از شرایط زندگی در فنلاند برای‌اش گفتم
      و او از شرایط مرگ در آن دنیا...
      چشم‌های‌اش گرد شدند وقتی از من شنید:
      «همه‌جای فنلاند دریاچه و جنگل است، و آن‌جا اصلاً تپه و کوه نیست»
      و او اظهار پشیمانی کرد از این‌که مُرده است
      می‌گفت:
      از بس که آن‌جا سربالایی‌ست.


      ۴
      ویسواوا شیمبورسکا

      شیمبورسکا تنها شاعرِ برنده‌ی نوبلی‌ست، که هروقت با کسی دوست می‌شود،
      از ته دل آرزو می‌کند که او به‌جایش نوبل را برده بود!



      ۵
      فرانتس کافکا

      آن‌قدر اصرار کردم که قبول کرد،
      کلید را از جیبش درآوَرْد
      و درِ "قصر" را گشود.
      نیم ساعتی آن‌جا را گشتیم:
      هیچ چیز عجیب و غریبی آن‌جا نبود
      جایی بود مثل همه‌جای دیگر در این دنیا
      و کمی شبیه به یک موزه‌ی قدیمیِ متروک

      از پله‌ها که پایین می‌آمدیم
      خدابیامرزدش کافکا
      بالاتر از من
      روی یکی از پله‌ها
      ایستاد
      و لبخندی زد
      معنادار.

      من اما بی‌معنا خندیدم.


      ۶
      پل الوآر

      او بلد است آسمان را یک‌جا با تمام گنجشک‌های‌ توی‌اش
      جا بدهد داخل جیب؛ پالتوی‌اش.
      و در این هیچ رمز و استعاره‌ای نیست
      او فقط می‌خواهد این راز را مخفی نگه دارد،
      اما گاهی وقت‌ها که آسمان توی جیب‌اش
      ابری می شود
      و ابرها به‌هم می‌خورند وُ رعد درمی‌گیرد
      و جوجه گنجشک‌ها توی لانه‌های‌شان نوک‌های‌شان را رو به بالا وا می‌کنند و جیک‌جیکِ پرجیغ‌و‌دادی راه می‌اندازند
      او قدم‌های‌اش را تندتر می‌کند
      و از فرط دستپاچه‌گی به چندتا از عابران تنه می‌زند
      و از چندتاشان vittu* می‌شنود
      تا به خانه برسد و رازش همچنان مخفی بماند،
      همچنان مخفی:
      گرومب گرومب، جیک جیک،
      گرومب گرومب،
      جیــک جیــک!


      Vittu* فحشی به فنلاندی:



      ۷
      ما همه ونسان ون گوگ بودیم

      ما چندنفر بوديم كه گپ می‏زديم سر ميز غذا.
      گل ‏آفتاب‌گردان مرحوم ون‏ گوگ هم روی ميز
      جلای ديگری به اين فضا می‏داد.
      اما خوب كه دقت می‏كردی:
      ما نبوديم؛
      چند نفر ديگر بود
      كه گپ می‏زدند سر ميز غذا،
      خودِ ون گوگ هم بود:
      ما
      فقط یک نفر بوديم
      كه سر ميز غذا نبوديم
      و قبلاً گوش‌مان را بريده بوديم
      و به‌خوردِ دهان‌مان داده بوديم
      از بس كه گل می‏گفتيم
      و هیچ نمی‏شنفتيم.
      آن یک‌نفر هم
      من نبودم؛
      ون گوگ بود.

      ما
      همه ون گوگ بودیم.



      ۸
      جکسون پولاگ

      وقتی‌ که داشت رنگ‌ را روی آخرین تابلوی‌اش می‌پاشید، سرش را خاراند:
      چیزی را فراموش کرده بود انگار.
      بله، چیزی آن‌وسط کم بود.
      برای همین، رفت سریع توی آشپزخانه یک شیشه ودکا سرکشید،
      قرص‌های خواب‌اش را ‌یک‌جا خورد، پشت فرمان نشست،
      محکم به یک درخت کوبید و درجا مُرد...

      بعد برگشت
      و تابلوی نیمه‌کاره‌اش را کشید.



      ۹
      فردینان سلین (یا فرانتس کافکا)

      گلوله‌ی درسینه‌‌نشسته‌اش را می‌گوید:
      یادگار زخم‌های جوانی!
      هرجا که می‌رود،
      یقه‌اش را باز می‌کند
      و آن را به همه نشان می‌دهد.
      همه فرار می‌کنند
      و خیال می‌کنند
      گلوله‌اش مُسری‌ست!

      او از آن‌دسته آدم‌هایی‌ست
      که همواره بین چرخ‌دنده‌های ساعت مچی‌شان،
      و بلاهت بزرگی به‌نام بشریت گیر کرده‌اند.


      ۱۰
      هانری میشو

      گاه در بمبئی پیدای‌اش می‌کنی، در متلی محقر
      و گاه پرسه‌زنان در اطرافِ تاج‌محل
      گاه در بوداپست ـ "جاگرفته میان نفس‌هایِ نیم‌گرمِ دخترک"*، و گاه در پاریس ـ
      کنار میدانِ سن میشل
      خیره به فواره‌ی بلند
      در باورِ این‌که عقابی‌ست خشک‌شده بر دماغه‌یِ یک کشتیِ سیاحتی...

      همیشه فکر می‌کند شعری که می‌نویسد اولین شعرِ زندگی‌ش است
      و سیاه‌قلم‌ی که می‌زند، اولین سیاه‌قلم‌ِِ زندگی‌ش
      و قهوه‌ای که می‌نوشد، آخرین قهوه‌یِ زندگی‌ش.

      با تمامِ این اوصاف
      همه‌جا و هیچ‌جاست،
      نه گامی به پس، نه گامی به پیش،
      نه ترکِ جا گفته، نه دورتر رفته:
      همان‌جا
      سرجایِ همیشگیِِ خودش
      و سرِ کارِ همیشگی‌اش:
      حاضر
      کمین‌کرده
      در کتابخانه‌ها
      با یک‌دست لباسِ ورزشی برتن درهمه‌حال
      شبیه مجسمه‌ای بُرُنزی
      پشتِ قفسه‌یِ کتاب‌ها:
      چشم ریزکرده ـ گوش تیزکرده
      به پچپچه‌یِ اسرار میانِ‌شان:
      میان کتاب‌هایِ شیمی و شعر،
      میان کتاب‌هایِ فیزیک و داستان.
      به دل گرفتن‌ها و قلوه دادن‌هاشان.


      * سطری از میشو، با یک جابه‌جاییِ کوچک




    Jul 6, 2009


      باد، باد مهرگان...
      «از ميان یادداشت‌های روزانه‌ی يک دانشجوی ساکن اميرآباد»
      نادر ابراهیمی



      … می‌گويد: نه، اين‌ها به جايی نمی‌رسند. اگر تاريخ خوانده بودی می‌دانستی. حرف از همان موج نابهنگام است و کثافت‌هايی که در پيش می‌راند. ديده‌ای؟ در جويی، تازه آب انداخته‌اند، آب می‌آيد و تمام مانده‌ها و کثافت‌ها را برمی‌دارد و جلوی خود می‌راند. شايد آن کثافت‌ها، برگ‌های خشک، تف و آب دماغ‌هايی که توی جوی انداخته شده، اين طور نشان بدهند که مقدم‌اند و پيشتاز و فرمانده و اين جور حرف‌ها. اما، کشک. خودشان خوب می‌دانند که چه خبر است. اصل موج است و علت موج. اصل حرکت است و علت حرکت.
      من قانع نشده‌ام، اما فکر می‌کنم اگر انصاف داشته باشم بايد قانع بشوم. بعد فکر می‌کنم اگر قانع بشوم حتماً انصاف دارم. البته قانع شدن خيلی مشکل است. آدم مجبور است بزند زير حرف خودش و از حرف ديگری دفاع کند. اين مشکل است ديگر. آدم زحمت می‌کشد، کتاب می‌خواند، زور می‌زند، فکر می‌کند و عقيده‌ای پيدا می‌کند و يکی از راه می‌رسد و می‌گويد: زکی به عقيده‌ات. آدم جوشی می‌شود. مگر عقيده مفت است که آدم عوضش کند و زيرش بزند. نه ... بايد بروم يکی ديگر را پيدا کنم و مسئله را برايش مطرح کنم. البته اول بايد جواب‌هايی هم برای هم‌اتاقی سابق خودم پيدا کنم. و پيدا هم می‌کنم. حتماً….


      متن کامل در «باغ داستان»




    Jun 17, 2009


      شيشكیِ‌اشباح- محمد قائد
      چگونه وقتی نسيم به قوطی برنگشت ستون‌ها به باد رفت.





    Jun 11, 2009

      قمر در عقرب


      «بارون درخت‌نشین» مثل یک بیانیه‌ی اخلاقی-سیاسی مرا در طول زندگی همراهی کرده است. شاید به نظر عجیب برسد که از درس اخلاقی-سیاسی این رمان حرف بزنیم، کتابی که بعد از انتشارش به خاطر نداشتن تعهد سیاسی مورد انتقاد قرار گرفت و بسیاری از روشنفکران ایتالیا را برآشفته کرد.

      کاسیمو می‌پذیرد که باید از دنیا، فاصله مورد نیاز را داشته باشد تا آن را درست ببیند. تصمیم می‌گیرد برای همیشه در میان درخت‌ها زندگی کند و از روی جهان زمینی پرواز کند. اما برای او این درخت‌ها برج عاج نیستند. کاسیمو روی آن درخت‌ها به دیدگاه برتری دست می‌یابد. وقتی آدم‌ها را می‌بیند که به عقیده‌ی او کوچک به نظر می‌رسند، بهتر از هر کسی مشکلات انسان‌های بیچاره‌ای را درک می کند که بدبختی‌شان این است که روی پاهایشان راه بروند، اما کاسیمو به موقع مجبور می‌شود نقش فعالانه‌ای برای زندگی در سرزمین‌اش بر عهده بگیرد. با تبدیل شدن به یک رب‌النوع خدعه‌گر که خیلی هم بی‌شباهت به حیواناتی نیستند که دوست، غذا و پوشاک او هستند. او طبیعت را به فرهنگ تبدیل می‌کند بدون این‌که آن را نابود کند و این تا جایی پیش می‌رود که او کم کم خودش را به زندگی اجتماعی - نه فقط در منطقه‌ی کوچک خودش بلکه در سرتاسر اروپا- متعهد می‌بیند.

      در یکی از تظاهرات داغ دانش‌جویی در سال ۱۹۶۸ وقتی از من خواستند نقش روشنفکر را تعریف کنم، گفتم: اولین وظیفه روشنفکران زندگی کردن روی درخت‌هاست. این که از همراهان‌شان فاصله بگیرند تا بتوانند آن‌ها را تحلیل کنند. دومین وظیفه‌شان این است که علیه این و آن شعار ندهند. هم چنین گفتم که روشنفکران باید آمادگی رویارویی با جوخه‌ی آتش را داشته باشند. آن‌وقت‌ها این تصویری عامه‌پسند نبود اما بسیاری از دانش‌جویان که در ان هنگام هو می‌کشیدند حالا برای برلوسکنی کار می‌کنند.
      چرا؟
      کالوینو در «شش یادداشت برای هزاره‌ی بعد» غیرمستقیم توضیح می‌دهد:"درس‌های اخلاقی معمولا خیلی سنگین هستند" و نتیجه می‌گیرد که:

      "هر بار که فضای انسانی سنگین می‌شود، به خودم می‌گویم باید مثل پرسئوس به فضای دیگری پرواز کنم. منظورم فرار به عالمِ رویا نیست. منظورم این است که باید چشم‌اندازم را عوض کنم، باید دنیا را از زاویه‌ی دیگری بنگرم، یا با منطقی دیگر، با روش‌های تازه‌ای در نقد و شناخت. تصاویری از سبُکی که من دنبالش هستم نباید در برخورد به واقعیات گذشته و حال، مثل یک رویا محو شوند."

      «اومبرتو اکو»


      برگرفته و بازنویسی از:
      Umberto Eco: Aerial Maneuvers




    Jun 2, 2009


      این شعر تازه نیست قبلا خوانده بودم و خوشم آمده بود از ریتم شعر و لکنت سطرها. حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم فضایش شفاف‌تر شده است. ربط‌های شعر که بیشتر زبانی بود حالا انگار یک جوری با زمانه هم ربط دارد. شاید به خاطر رنگ سبز یا شاید به خاطر کانون‌ها و قلم‌ها یا نه شاید به خاطر درهای باز باز باز.
      «باغ در باغ»

      مردم در فضا هستند. برای همین نمی‌بینند روزی را که می‌گذرانند. مردم پرچم‌ها، تمثال‌ها و هاله‌های نور می‌بینند. فرهیخته یا شاعر نیستند که خُرده ریزها را ببینند که به طرز غریبی سرنوشت سازند. زبان وقتی ناکار است از وصف ساده‌ی برگ هم برنمی‌آید چه رسد به سرنوشت بشر، و سرنوشت روایت می‌شود با زبان منحط. این زبانی که بیشترین مایه‌اش را از فرهیختگان و شاعران می‌گیرد. از گردآمده‌گان در میدان. نقاب‌ها



      استراگون: اهه ... از این ور و آن ور، چیز مهمی نبود.
      آها، حالا یادم اومد، ما دیشب همش در باره‌ی هیچ موضوع خاصی مزخرف گفتیم.
      حالا تقریباً نیم قرنی می‌شه.


      کربن ۱۴
      محمود داوودی


      همه جا
      روشن و شفاف و خیلی شفاف
      حتی زیر نور ِخیلی شدید آفتابِ ظهر
      که پایین می‌آید

      دنبال خواهند کرد خواهند رفت خواهند دید
      البته به سادگی‌ی نوشتن
      یا هدایتِ هواپیمای جنگی نیست
      خیال هست
      در دور دست‌ها چشم انداز
      در ساحل ِ شنی
      با فاحشه‌ها و معادلات بانک
      آرامشی طولانی‌تر
      تا آدم در گوشه‌ای دنج‌تر
      و آدم باید هی به حافظه بسپارد
      خُرده ریزهای اضافی جایی در گونی با نظامی قدرتمند
      زنجیری قفلی یا شمشیری در هوا چرخان لازم
      نیست
      شاید

      ولی لازم است آدم وقتی
      از روی شن‌های پرداخته با منطق دقیق ریاضی عبور می‌کند
      و زیر سایه‌ای
      شاید دو متر در نیم متر

      شاید دو متر در نیم متر

      می‌ایستد
      شاید
      باید حساب دقیق را با منطق معاملات حساب کند
      تا سایه‌ها بلند‌تر از صفر ِ ابدیت نشوند
      گام‌ها سریع‌تر از هنگام که زمان دارد
      داخل‌اش یا توی ِ درونش به اندازه‌ی گام‌ها
      بیشتر یا زیادتر

      یا زیادتر از بیشتر

      نشود
      بماند ته مانده‌ی چیزها عقیده‌ها
      که خبرنگاران و شاعران رفیقانه تقسیم می‌کنند
      در کانون‌ها

      انجمن‌ها

      اتحادیه‌ها

      بلندگوها

      مذاکره تا هنگام که زمان به صفر ِ پایان نرسیده
      و عقیده‌ها و چیزها هنوز جا می‌گیرند و سطر‌ها
      دراز می‌آیند و می‌گذرند از دلِ هم تا حساب ِدقیق
      کتاب تازه‌ی روشن روشن‌تر تا همه
      وقتی اجتماع هستند و یکی را از آن‌جا
      به صفرِ پایان می‌رسانند
      که بعد
      از زیر سایه‌ی حساب شده‌ی معاملات
      اظهارلحیه دقیقاً در ساختارهای هوایی
      همین‌طور که از چپ به راست می‌غلتند
      ته مانده‌ی عقیده‌ها و چیزها را
      رو به راهِ اجتماع کنند
      کپه‌ی باستانی‌ی سنگ‌های افتخار
      در گونی
      مثل ورق‌های پاره پاره پاره
      مثل آدم‌ها با حرف‌ها یک‌جا در سطرهای
      این جا
      یا از آن‌جا بر ‌دارند
      جای خاطره‌ و حافظه‌
      جا به جا کنند
      زمان و عقربه‌ها را
      با شن‌های ساحل ِ فاحشه‌خانه‌ها
      و عشق‌ها که ابدیت هنوز آن دور
      در تقویم ِ نزدیک ِ انزال ِ مرگی در راه
      با این
      ته‌مانده‌ی باقی‌مانده‌ی گونی‌‌ی سطرهای از جایی
      حس‌
      حس‌ها
      ورای احساسات با نبض ِ مرگ
      تا خبرنگارها و شاعران به خلبان‌ها عاشق شوند
      خلبان‌ها تیربارها را بارها فرو کنند
      تا آرامشی
      بر ساحل شنی‌ی فاحشه‌ها
      دوشیزه‌گان خانه‌های خوب شوند
      تیربارها بارها فرو شوند
      با صدایی از گوشه‌ی پنهان ِ حسرت و تمنا با هاله‌های سبز
      شمایل‌ها در شب با نور بمب‌ها
      زیر پرچم‌ها
      کانون‌ها
      نون و القلم
      در انفجار ِ قلب ِ کبوترها

      موج‌های حسرت و تمنا
      تا رسیدن به ساحل هرجایی
      در سطرهای سبزِهاله‌های آویزان بر درهای باز
      باز
      باز
      باز
      رو به خاطره‌ی
      سرشارتر از سرشاری
      حافظه‌ی صفر
      سطرهای سنگ














      Apr 29, 2009



        داشتم طرح‌های اردشیر محصص را می‌دیدم. بیشتر آدم‌هایش یا پا در هوا هستند یا سر در هوا، اگر سری داشته باشند، معلوم نیست کجا ایستاده‌اند و به کدام سو نگاه می‌کنند، همه به نوعی دفرمه شده‌اند. بعضی‌ها هم سرشان با ته‌شان بازی می‌کند مثل این یکی. انگار شرح مصیبت ماست.

        **
        قيمه و پرگار وجود- محمد قائد

        ...آماتورها را هميشه می‌توان با ترانزيشن ضعيف شناخت و با حاشيه روی و زياده گويی..ترانزيشن خوب، احتياج به ذهن تحليلی قوی و قوه‌ی تخيل بالا و فرهنگ گسترده دارد...اين نوع نوشته، توقع بالايی از خواننده دارد و از او می‌طلبد با درايت بالا و ظرفيت تفکری بالای حد ميانگين، سرنخ ها را خودش در ذهن خود به يکديگر گره بزند.
        استايليست آنارشيست - عبدی کلانتری



        **
        نیمه‌شبی دلگیر، که من خراب وخسته
        غرق مطالعه‌ی مجلدی عجیب و غریب بودم از دانش از یاد‌رفته
        در میان سر تکان دادن‌ها، و گاه به خواب رفتن‌ها، ناگهان انگشتی به در خورد
        گویی رپ‌رپه‌ای بود، رپ‌رپه‌ای نرم که کسی بر در اتاقم می‌زد
        زیر لب گفتم: «میهمانی آمده است، و بر در اتاقم انگشت می‌زدـ
        همین و نه چیزی دیگر.»
        غراب- ادگار آلن پو






      Apr 21, 2009


        مقدمه کتاب: تهران! تهران! ای شهر مُرده

        فصل اول- «طرح»


        دست‌ها باهم می‌رود به جیب‌ها، باهم از جیب‌ها می‌آید بیرون، باهم می‌رود به دهان‌ها- چیک چیک چیک، بعد پوسته تخمه‌ها را تف می‌کنند روی زمین، می‌اندازند کف سالن سینما- سینمای درجه سوم.
        روی نیمکت نشسته‌اند، آرواره‌های‌شان باهم تکان می‌خورد، دهان‌شان باز می‌شود، بسته‌ می‌‌شود- لقمه را فرو می‌دهند، بعد کاغذ ساندویچ یا شکلات را مچاله می‌کنند و در زباله‌دانی سینما می چپاند- سینمای درجه اول.
        در آن یکی عشق‌های پسر امیر ارسلان و در این یکی عشق های پسر سندباد.
        چراغ‌ها خاموش می‌شود، پرده‌ها بالا می‌رود، اَکتورها می‌آیند روی سن، آن‌که در لُژ نشسته است می‌بیند، بهتر می‌بیند و آن‌که در آخر سالن نشسته است می‌بیند، بدتر می بیند.
        در این تاتر رقص دوشیزگان مه پیکر آلمانی و در آن تماشاخانه رقص بانوان عشوه گر ایرانی.
        صندلی را می کشد جلو و رویش می‌نشیند.
        -چی میل دارید؟
        صندلی را می‌کشد عقب و از رویش بلند می‌شود.
        -حساب شما؟
        آن‌که نشسته است می‌گوید«چی دارید؟» و آن‌که برخاسته است دست می‌کند به کیف پولش. این‌که می‌رود بیرون هنوز گرسنه است و آن‌که می‌خورد هنوز سیر نشده است.
        روزنامه‌ها را دسته می‌کنند، مجله‌ها را دسته می‌کنند، پهن می‌کنند روی بساط.
        یک روزنامه می‌خرد، یک مجله می‌خرد، یکی به این دستش و یکی به آن دستش. از پیش می‌داند چه نوشته‌اند:
        عکس و تفصیلات، برنامه خوراک سوفیالورن، چگونه می‌توان بدون زحمت یک خانه بیست هزار تومانی بدست آورد، قرعه‌کشی این هفته، جدول و مسابقات:« کدام حیوان است که موش می‌خورد؟» فراموش نکنید که دو ریال تمبر باطل نشده در پاکت بگذارید و بالاخره داستان:
        از شمع پرس قصه- آتش به‌جان شمع افتد- دنباله دارد دنباله دارد و دنباله دارد .
        آسیاهای شهر خاموشند. مثل هیکل‌های افسانه‌ای تنها می‌توان چشم‌شان را دید، آن هم از دور آن هم از دور و از پشت پرده‌ای مه‌آلود- آب‌ها از آسیاب‌ها افتاده است.
        در گذر‌ها دیگ‌ها بر سر بار است. مردم صف کشیده‌اند که نوبت‌شان برسد. این یکی می‌گوید یک کاسه برزگ آش بده، آن یکی می‌گوید یک کاسه کوچک.
        زرنگ‌ترها سعی می‌کنند کشک برای‌شان زیادتر بریزد و بیچاره‌ها آش‌شان را با نان می‌خورند.
        همان آش است و همان کاسه.




        بازمانده‌های غریبی آشنا
        بهرام صادقی،انتشارات نیلوفر،
        چاپ اول، تابستان ۱۳۸۴






      :

      بایگانی

      :


      پرشین بلاگرز